بسم الله الرحمن الرحیم
سواد زندگی
نویسنده: زهرا مرادی
دورهی «سواد زندگی» با هدف ایجاد مهارتهای ضروری در فرزندانمان برای داشتن یک زندگی سالم، شاد و موفق، توسط کارشناسان و مربیان خانهی کودک و نوجوانِ بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص) برای گروه سنّی 9 تا 12 سال تدوین گردیده است.
جلسه چهاردهم: بلایی که سر عقل میآوریم!
موضوع: بی توجهی به تشخیص عقل و عواقب آن
نویسنده: زهرا مرادی
چکیدهی درس: ادامهی بررسی دلایل انتخاب اشتباه + دلایل گوش ندادن به حرف عقل (خواستهی نفس، فشار محیط + تقلید کورکورانه + ترس + ...) + عاقبت بی توجهی به تشخیص عقل، کم شدن عقل و نهایتا نرسیدنِ نور عقل به ماست.
محتوا:
ابتدای کلاس، مربی، انیمیشن کوتاه «لو» را برای دانش آموزان به نمابش میگذارد.
انیمیشن کوتاه «LOU»
پس از تماشای فیلم، مربی به بچهها میگوید: خب، جلسهی قبل دربارهی این صحبت کردیم که چرا بعضی وقتها به جای این که کار درست را انتخاب کنیم، سراغ انجام کار غلط میرویم؟ سه دلیل را روی تخته نوشتیم. {مربی مجددا عناوین سه گانهی جلسهی قبل را روی تخته مینویسد:}
- حواسمان نیست از عقل استفاده کنیم. که جلسهی قبل دربارهاش مفصل صحبت کردیم و قرار شد در کارهای روزمره، حتی کارهای معمولی و ساده از عقل استفاده کنیم تا اینکه کم کم عادت کنیم برای هر کاری، از عقل استفاده کنیم و مثل آن آدمی که از بس از چراغ قوهاش استفاده نکرده بود، یادش رفته بود اصلا همچین وسیلهی به درد بخوری در کولهاش دارد، یادمان نرود که عقلی هم داریم. خب این تمرین را انجام دادید؟ موردی هست که بخواهید دربارهاش سر کلاس صحبت کنید؟ ...
- به تشخیص عقل، محل نمیگذاریم.
- اصلا خوب و بد را تشخیص نمیدهیم.
خب، حالا مورد دوم را بررسی کنیم: چه میشود که با اینکه عقل ما به خوبی تشخیص میدهد یک کاری اشتباه است ولی باز ما آن را انجام میدهیم؟ یا به کمک عقل تشخیص میدهیم یک کاری خوب است ولی زیر بار انجامش نمیرویم؟ {مربی به پاسخ چند نفر از بچهها گوش میدهد و سپس میگوید:}
پس عقل، ماموریت خودش را انجام داده و خوب را از بد تشخیص داده ولی در نهایت ما هستیم که تصمیم میگیریم به حرف عقل گوش بدهیم یا ندهیم. مثلا ممکن است عقل ما تشخیص بدهد بی اجازهی پدر و مادرمان نباید با دوستمان به پارک برویم؛ ولی چون خیلی دوست داریم در پارک بازی کنیم و با همکلاسی هایمان خوش بگذرانیم، و از طرفی حدس میزنیم مادرمان مخالفت کند، به حرف عقل گوش نمیدهیم و بی اجازه، به پارک میرویم. پس اینجا به حرف عقل گوش ندادیم، چون دلمان یک چیز دیگر را دوست داشت. یا کار اشتباه، جذابتر و هیجان انگیزتر بود.{مربی جلوی شماره 2، یک آکولاد باز کند و بنویسد: - دلم خواست!}
ولی آیا همیشه اینطوری است؟ نه. یک وقت هایی من واقعا دلم میخواهد همان کاری را که عقل گفته، انجام بدهم ولی مثلا میبینم بیشترِ دوست هایم آن کار را قبول ندارند و اگر من با آنها مخالفت کنم، ممکن است به دوستیمان لطمه بخورد و آنها دیگر من را در جمع خود راه ندهند. مثلا فرض کنید دوستهایم با یکی از همکلاسیهایمان، دعوایشان شده و به همین دلیل زنگ تفریح که او در کلاس نبوده، تصمیم گرفتهاند همهی وسایل کوله پشتیاش را در سطل آشغال خالی کنند و دفتر انشایش را هم پاره کنند. خب، عقل میگوید این کار، کار بدی است. دلم هم نمیخواهد در این کار بد همراهیشان کنم، ولی چون نمیخواهم رابطهام با دوستانم خراب شود و میترسم آنها من را از جمع خود جدا کنند، در آن کار بد، با آنها همراه میشوم. {مربی جلوی آکولاد اضافه کند: به خاطر حرف و رفتار مردم}
یک وقتهایی هم دلمان نمیخواهد آن کار را انجام دهیم ولی چون خیلیهای دیگری دارند انجامش میدهند، بدون این که دنبال دلیلش باشیم، کورکورانه تقلید میکنیم. به همین دلیل برخلاف تشخیص عقل، کار اشتباهِ بقیه را تقلید میکنیم. یک فیلم با هم ببینیم.
فیلم برخاستن با صدای زنگ
همانطور که در فیلم دیدید این خانم اصلا دلیل بلند شدنش را نمیدانست ولی چون بقیه انجام میدادند، او هم برای این که از آنها جدا نماند، یا بقیه جور خاصی به او نگاه نکنند، تصمیم گرفت همان جوری رفتار کند که بقیه رفتار میکنند، حتی اگر آن کار، بی معنی یا اشتباه باشد. {مربی جلوی آکولاد اضافه کند: تقلید کورکورانه}
پس ممکن است به دلایل مختلفی، ما به حرف عقل گوش ندهیم. حالا یا از ترس یا به خاطر فشار دوستان یا چون کار غیر عقلانی برایمان جذابتر است یا هر دلیل دیگری. اما نکته اینجاست که نتیجهی همهی آنها، کم شدن عقلمان است! یعنی گوش ندادن به حرف عقل، با هر دلیل و توجیهی، باعث میشود یواش یواش، عقلمان کم شود!
یادتان است گفتیم عقل مثل یک چراغ نورانی است؟ حالا فرض کنید ما روی این چراغ نورانی، یک پارچه بیاندازیم. چه میشود؟ {مربی چراغ قوهی گوشیاش را روشن کند و این کار را به صورت عملی به بچهها نشان دهد.} مثلا این چراغ قوهی ماست و این کاغذ هم مثل همان پارچهای که گفتم. کاغذ را جلوی چراغ قوه بگیرم چه میشود؟ یک کمی نورش کم میشود. ولی باز هم میتوانم چاله چولهها را ببینم و راه درست را پیدا کنم. اگر یک پارچهی دیگر رویش بندازم، چطور؟ {مربی، یک کاغذ دیگر را روی گوشیاش قرار دهد} باز نورش ضعیفتر دیده میشود ولی هنوز اندازهای نور دارد که بشود راه و چاه را تشخیص داد. اما اگر ده تا یا بیست تا پارچه روی هم روی هم روی چراغ قوه بیندازم چطور؟ {مربی، یک کتاب را جلوی گوشی بگیرد.} دیگر نور چراغ قوه به سختی راه را روشن میکند و تشخیص این که پایمان را کجا باید بگذاریم که داخل دره یا چاه نیفتیم، سخت میشود. دربارهی عقل هم همین طور است. هر بار که ما به حرف عقل گوش نمیدهیم، مثل این است که یک پارچه روی نور عقل میاندازیم. برای همین گفتم کسی که به حرف عقل گوش نمیدهد، یواش یواش عقلش کم میشود. چون با هر بار حرف گوش ندادن، انگار یک پارچه، روی نور عقل انداخته ایم. تعداد پارچهها که زیاد شوند، مثل این است که یک پتوی کلفت روی چراغ قوه انداخته باشیم. دیگر نمیتوانیم به درستی تشخیص دهیم چه کاری خوب است و چه کاری بد. اینجاست که حالتِ سوم اتفاق میافتد! {مربی روی تخته به شماره 3 اشاره کند} یعنی به جایی میرسیم که اصلا خوب را از بد تشخیص نمیدهیم. مثلا یکی، یک بچه را میزند. به او میگوییم آقا، چرا بچه را میزنی؟ این کار، اشتباه است. میگوید چه کسی گفته اشتباه است، خیلی هم درست است. میزنم تا مرد بار بیاید و بفهمد زندگی خیلی سخت است! یا یکی در جنگل شاخههای درخت را میشکند تا با آن آتش روشن کند و جوجه کباب کند، به او میگوییم آقا این چه کار اشتباهی است که میکنی؟ میگوید کجای کارم اشتباه است؟ این همه درخت اینجاست، حالا یکی را هم ما بشکنیم مشکلی پیش نمیآید. یعنی چیزی را که عقل شما به راحتی نشان تان میدهد اشتباه است، او متوجه نمیشود. چرا؟ چون روی نور عقلش یک عالمه پارچه کشیده شده و دیگر نوری بیرون نمیرسد که با کمک آن بتواند راه درست را از نادرست تشخیص دهد. آن وقت است که آدم مدام به دردسر میافتد و هِی اشتباه میکند و هر روز اوضاعش از دیروز خرابتر میشود.
پس اگر میخواهید عقل تان کم نشود و کار به جایی نرسد که نتوانید خوب را از بد تشخیص بدهید، سعی کنید همیشه به حرف عقل گوش بدهید. این هفته هم همان تمرین هفتهی پیش را انجام دهید و یادتان باشد اگر به حرف عقل گوش ندهید، چه بلایی سر عقل تان میآید.
حالا بیایید مثل جلسهی قبل، مار و پله بازی کنیم.