بسم الله الرحمن الرحیم
سواد زندگی
نویسنده: زهرا مرادی
دورهی «سواد زندگی» با هدف ایجاد مهارتهای ضروری در فرزندانمان برای داشتن یک زندگی سالم، شاد و موفق، توسط کارشناسان و مربیان خانهی کودک و نوجوانِ بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص) برای گروه سنّی 9 تا 12 سال تدوین گردیده است.
جلسه بیست و پنجم: وقتی خدا بخواهد ...
موضوع: توکل و کمک خواهی از خدا
چکیدهی درس: مفهوم و اهمیت توکل + برای موفقیت هم تلاش لازم است و هم توکل + مشکلات، در برابر قدرت خداوند، هیچاند.
محتوا:
مربی، صحبتهایش را با این سوال شروع میکند که بچهها؛ به نظرتان اگر خدای قدرتمندی که همهی موجودات را خلق کرده، بخواهد کاری انجام شود و از طرف دیگر همهی موجودات با هم متحد شوند تا آن کار انجام نشود، بالاخره چه میشود؟ یا برعکس، اگر همه دست به دست هم بدهند که کاری را انجام بدهند ولی خدا نخواهد، چه میشود؟
سپس با توجه به پاسخهای بچهها، اینطور جمعبندی میکند که:
- برای موفقیت در کارها، اینکه فقط تلاش و پشتکار داشته باشیم، میتواند کافی نباشد. چون همانطور که گفتید تا خدا نخواهد، کاری انجام نمیشود. پس علاوه بر تلاش باید از خدای مهربان هم کمک بخواهیم.
- مشکلاتی که در زندگی پیش میآید یا هر چیزی که سر راه موفقیت ما قرار میگیرد، در برابر قدرت خدا هیچاند. اگر خدا بخواهد همهی مشکلات و موانع برطرف میشوند.
پس از جمعبندی فوق از صحبتهای بچهها، مربی، داستان «مرد جواهرساز»[1] را تعریف میکند:
در زمانهای قدیم، مرد جواهرسازی بود که در کارش خیلی ماهر بود. یک روز سربازان حکومتی سراغ او رفتند و گفتند همین حالا باید با آنها به دربار حاکم برود. جواهرساز که ترس سراپای وجودش را گرفته بود، با خودش فکر میکرد چه کار اشتباهی انجام داده که حاکم احضارش کرده. البته حاکم آنقدر آدم ظالمی بود که لازم نبود کسی اشتباهی مرتکب شود تا مجازاتش کند، با بهانه و بی بهانه، هرکس را که دلش میخواست جریمه میکرد یا به زندان میانداخت و یا حتی دستور کشتنش را میداد. اما ترس و دلهرهی او، وقتی حاکم خواستهاش را مطرح کرد، کمتر شد.
حاکم یک سنگ خیلی قیمتی به جواهرساز داد و از او خواست تا سنگ را تراش دهد و با آن، یک انگشتر زنانهی زیبا بسازد. البته کلی هم برایش خط و نشان کشید و گفت حواست را جمع کن که کارت را خوب انجام دهی و یک وقت نزنی سنگ را داغان کنی، ارزش این سنگ چند برابر کل زندگی ات است و اگر اتفاقی برایش بیفتد، پوستت را میکنم. خیلی هم طولش نده چون میخواهم آن را هدیه بدهم و عجله دارم.
جواهرساز چشمی گفت و با سنگ قیمتی به کارگاهش برگشت. ابزار و وسایل لازم برای تراشیدن سنگ را روی میز کترش گذاشت تا یک نگین خوشگل از آن سنگ قیمتی در بیاورد و روی انگشتر، نصب کند. ولی همین که آمد اولین ضربه را به سنگ بزند، سنگ از وسط ترک خورد و نصف شد.
دنیا پیش چشم جواهرساز تیره و تار شد. "خدایا؛ حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ حاکم حتما من را میکشد. این چه مصیبتی بود آخر؟ باید دست زن و بچهام را بگیرم و زودتر از این شهر فرار کنم."
جواهرساز بیچاره با عجله رفت خانه و به زنش گفت زود وسایل سفر را ببندد که هر چه سریعتر باید از آن شهر فرار کنند. خودش هم رفت پیش امام هادی. نه تنها مرد جواهرساز، بلکه خیلی از مردم شهر میدانستند درِ خانهی امام همیشه به رویشان باز است و اگر مشکل و گرفتاریای داشته باشند، امام مثل یک پدر دلسوز و مهربان به حرفشان گوش میدهد و کمکشان میکند. ولی مرد جواهرساز این بار برای حل مشکلش به خانهی امام نمیرفت. چون به نظرش دیگر کار از کار گذشته بود و سنگ ارزشمند حاکم شکسته بود. فقط میخواست حالا که دارد از این شهر میرود، یک بار دیگر امام را ببیند و از ابشان خداحافظی کند.
وقتی مرد پیش امام رسید، بغضش ترکید و زد زیر گریه. به امام گفت نمیدانم این چه بلایی بود که سرم آمد، حالا باید زار و زندگیام را ول کنم و دور از شما تا آخر عمر آوارهی بیابانها شوم. امام به مرد دلداری دادند و گفتند توکلت به خدا باشد. خدایی که آسمانها و زمین و موجودات روی آنها را آفریده، برایش کاری ندارد که مشکلت را حل کند. نگران نباش. برو خانه و دعا کن. من هم برایت دعا میکنم. مشکلت حل میشود.
مرد گفت یعنی فرار نکنم؟ امام گفتند نه، به خدا توکل کن و از خدا بخواه این مشکل برطرف شود. مرد از امام خداحافظی کرد و به خانه برگشت. با خودش فکر میکرد سنگی که از وسط نصف شده، چطوری قرار است درست شود؟ اما یاد حرف امام افتاد که گفته بود برای خدای قدرتمند، کاری ندارد که مشکل تو را حل کند و آرام شد.
فردای آن روز، صبح زود، قبل از این که جواهرساز خودش را به کارگاه برساند، صدای تق تقِ درِ خانهاش بلند شد. سربازان حکومتی پشت در بودند و جوری در میزدند که جواهرساز با خودش گفت حتما حاکم فهمیده سنگ قیمتی شکسته و سربازهایش را فرستاده تا او را دستگیر کنند. با ترس و لرز رفت و در را باز کرد. یکی از سربازها گفت گوهر حاکم را چه کار کرده ای؟ جواهرساز زبانش بند آمد. سرباز این بار با صدای بلندتر پرسید هنوز که درستش نکرده ای؟ جواهرساز سرش را به نشانهی نه، به چپ و راست تکان داد. سرباز گفت: شانس آوردی، حاکم تصمیمش عوض شده و دستور داده با سنگی که دستت است، به جای یک انگشتر، دو انگشتر بسازی. اگر نگین را تراش داده بودی و انگشتر را ساخته بودی، دیگر نمیشد آن را به دو انگشتر تبدیل کنی. حاکم گفته اگر با آن نگین، دو انگشتر یکجور درست کنی، دستمزدت را چند برابر میدهد.
مرد جواهرساز، یاد حرف امام هادی افتاد که گفته بود به خدا توکل کن، برای خدا کاری ندارد که مشکل تو را هم حل کند. او خدا را شکر کرد و با خوشحالی به خانهی امام هادی رفت تا ماجرا را برای ایشان تعریف کند.
این هم از قصهی امروز ما. یک قصه ی واقعی از سفارش امام هادی که همیشه به خدا توکل کنیم. توکل یعنی اینکه باور داشته باشیم همه چیز دست خداست و امید و اعتماد و تکیهمان تنها به خود خدا باشد. چون هر کس دیگری هر قدرتی داشته باشد باز هم از طرف خدا بوده و خدا هر وقت بخواهد میتواند آن را بگیرد.
همهی ما میدانیم خدا از هر چیزی و هر کسی قویتر است ولی خیلی وقتها این مسئله را فراموش میکنیم. اینجور وقتهاست که ترس سراغمان میآید. ترس از اینکه اتفاق بدی بیفتد و نتوانیم به هدفهایمان برسیم. ولی آدمی که به خدا توکل دارد، همیشه خیالش راحت است. چون پشتش به کسی گرم است که مهربانتر و قدرتمندتر از او وجود ندارد. پس در همهی کارها – چه کوچک و چه بزرگ – به خدا توکل کنید و از خدا کمک بخواهید. البته منظورم این نیست که بنشینیم در خانه و فقط دعا کنیم تا اتفاقهای خوب بیفتد. خدا آدمهای تنبل را دوست ندارد. هم تلاش، هم توکل!
حالا جملات نوشته شده روی این کاغذها را کامل کنید و دورش را به شکل برگ بُرش دهید تا روی تابلوی درخت «توکل» بچسبانیم.
خدا میتواند ................................................................
اگر خدا بخواهد .............................................................
اگر خدا نخواهد .............................................................
{هر دانش آموز باید جملات فوق را در برگهای سبز رنگ کامل کند و بعد، دور جملهها را به شکل برگ ببرد. (هر جمله، یک برگ). ترجیحا الگوی یکسانی برای برگها در نظر گرفته شود تا کار، شکیلتر گردد. در نهایت، دانش آموزان برگها را به تنهی درختی که روی مقوا یا یونولیت بزرگی رسم شده، بچسبانند تا یک درخت سرسبز درست شود. میتوانید روی تنهی درخت بنویسید «توکل». قبل از چسباندن برگ، هر دانش آموز، یکی از جملههایش را به دلخواه برای بقیه بخواند تا بچهها با نظرات یکدیگر آشنا شوند. همچنین، دانش آموزان میتوانند شکوفه یا میوههایی را به عنوان نتیجه و ثمرهی توکل روی درخت بچسبانند و عناوینی همچون امید، حال خوب، دوری از استرس، احساس امنیت، رضایتمندی، احساس تنها نبودن، انگیزهی بیشتر، ... را روی آنها بنویسند. در درس پانزدهم برای ساخت درخت شکرگزاری چند ایده به مربیان معرفی گردید. میتوانید از همان طرحها و البته متفاوت از طرح منتخبِ قبلی، استفاده کنید.}
[1] برگرفته از: بحارالانوار، ج 50، ص 125.