بسم الله الرحمن الرحیم
سواد زندگی
نویسنده: زهرا مرادی
دورهی «سواد زندگی» با هدف ایجاد مهارتهای ضروری در فرزندانمان برای داشتن یک زندگی سالم، شاد و موفق، توسط کارشناسان و مربیان خانهی کودک و نوجوانِ بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص) برای گروه سنّی 9 تا 12 سال تدوین گردیده است.
جلسه دهم: گزارش مهربانی!
موضوع: مهربانی با بقیه
چکیدهی درس: در این جلسه، دانش آموزان، گزارش خود را از مهربانیهای هفته ی گذشتهشان، ارائه میدهند و دربارهی حس خود و تاثیری که بر اطرافیان داشتهاند گفتگو میکنند. همچنین، با شنیدن یک داستان، به الگوگیری از پیامبر مهربانی، دعوت میشوند.
محتوا:
ابتدای کلاس، مربی، انیمیشن کوتاه مهربانی را نمایش میدهد.
پس از پایان انیمیشن، عبارات زیر را روی تخته مینویسد:
مهربانی را بکار
بالای هر زمینی و زیر هر آسمانی
و اگر دانههایی که کاشتی را فراموش کردی،
روزی باران جایشان را به تو نشان خواهد داد
و از بچهها میخواهد همه با هم آن را دو بار همخوانی کنند.
سپس، دانش آموزان دربارهی مهربانیهایی که هفتهی گذشته نسبت به دیگران انجام دادهاند، صحبت میکنند و گزارش مهربانی خود را تحویل مربی میدهند. مربی، از بچهها میخواهد دربارهی احساسی که هنگام مهربانی با دیگران داشتهاند و یا عکس العمل طرف مقابل صحبت کنند. سوالاتی مثل موارد زیر میتواند به تاثیرگذاری و جذابیت بحث کمک کند:
- به نظرت اگر با دوستت (مادرت، خواهرت، ...) با مهربانی رفتار نمیکردی، چه میشد؟
- آیا کسی در این هفته لطف خاصی در حق تو کرده؟ چه حسی داشتی؟ آیا رفتار مهربانانهی او، باعث نشد تو هم با دیگران مهربانتر باشی؟
- اگر با کسی مهربانی کنی ولی او جوابت را با نامهربانی بدهد، چه کار میکنی؟ اگر تو هم مثل او رفتار کنی، اوضاع بهتر میشود یا بدتر؟
...
پس از آنکه همهی بچهها دربارهی مهربانیهای هفتهی گذشتهی خود صحبت کردند، مربی از آنها میخواهد مهربانترین فردی که میشناسند را نام ببرند و در یک جمله دلیل خود را بگویند. مثلا مادرم، چون همیشه حواسش به ما هست و برایمان خیلی زحمت میکشد.
سپس مربی میگوید برایتان خیلی خوشحالم که در زندگیِ همهی شما لااقل یک فرد مهربان وجود دارد. امیدوارم یک روزی هم یک کسی در جواب این سوال که مهربانترین فرد زندگیتان کیست، اسم شما را بگوید.
حالا میخواهم برایتان یک داستان تعریف کنم. داستانی واقعی دربارهی کسی که همه او را مهربانترین میدانستند.
"در زمانهای قدیم، مرد فقیری بود که با زن و بچههایش در چادری زندگی میکرد. آنها خانهای نداشتند تا از گرمای تابستان و سرمای زمستان اذیت نشوند. مرد، تمام تلاشش را میکرد تا با کار و زحمت زیاد پول جمع کند و خانهای هرچند کوچک برای خانوادهاش تهیه کند. ماهها طول کشید تا اینکه بالاخره با کار زیاد و کمی قرض، پولشان به حدی رسید که بتوانند خانهی کوچکی بخرند. مرد، خوشحال و خندان، سراغ فروشندهی خانه رفت و پولها را به او داد.
مرد فروشنده که آدم خسیس و پول دوستی بود، نگاهی به پولها انداخت و گفت: این پول فقط اندازهای است که من خانه را به تو بفروشم؛ اما درخت خرمای وسط حیاط را به شما نمیدهم؛ چون پولتان کم است.
مرد فقیر از حرف فروشنده ناراحت شد. ولی چارهای نداشت و مجبور شد پولها را بدهد و خانه را بدون درخت خرمایش بخرد.
مرد رفت و خانواده و اسباب اثاثیهی کمی را که داشتند به خانهی جدیدشان آورد.
آنها از اینکه صاحب خانه شده بودند خیلی خوشحال بودند؛ بچهها هر روز با شادی در حیاط بازی میکردند؛ مادرشان با گندمی که مرد فقیر با هزار زحمت تهیه میکرد در تنور حیاط، نان میپخت و خلاصه همه چیز خوب بود؛ فقط تنها ناراحتیای که بود، این بود که مرد فروشنده به بهانهی اینکه درخت خرمای وسط حیاط، مال اوست، وقت و بی وقت سرش را پایین میانداخت و بدون در زدن و اجازه گرفتن از صاحبخانه سراغ درختش میرفت. بعد هم بدون اینکه از خرماهای درخت به بچههای مرد فقیر تعارف کند برای خودش خرما میچید و میرفت. حتی یک روز وقتی یکی از خرماها روی زمین افتاد و بچهی کوچک مرد فقیر با خوشحالی آن را برداشت و در دهانش گذاشت، مرد خسیس به سرعت از درخت پایین آمد و انگشتش را در دهان بچه فرو برد و خرما را بیرون کشید!
بچهها؛ خرما میوهی بسیار مفیدی است که در زمانهای قدیم، یکجور غذا به حساب میآمده. البته افراد فقیر نمیتوانستند به راحتی خرما بخرند. به همین دلیل بچههای این خانواده خرمایی برای خوردن نداشتند و خیلی دلشان میخواست از خرماهای شیرین حیاط خودشان بخورند اما هر بار، صاحب درخت، اشک بچهها را در میآورد و به آنها از خرماها نمیداد.
مرد فقیر از این اوضاع خیلی ناراحت بود. زن و بچهی او از دست فروشندهی خسیس امنیت و آسایش نداشتند. زن، مجبور بود همیشه با حجاب باشد که نکند یکدفعه در باز شود و آن مرد، سرزده وارد شود. بچهها هم که هِی به خرماها با حسرت نگاه میکردند و آب دهانشان را قورت میدادند.
هرچه مرد از صاحب درخت خواهش کرد تا دست از این کار بردارد، فایده نکرد. مرد فقیر به او گفت «بگذار خودم خرماها را بچینم و برایت بیاورم» اما قبول نکرد. گفت «خرماهای خودم است. دلم میخواهد خودم بچینم»
مرد فقیر گفت «لااقل به من کمی مهلت بده تا کار کنم و این درخت را از تو بخرم»
صاحب نخل گفت «هروقت پول آوردی دربارهاش صحبت کن. هرچند همهی عمرت را هم کار کنی، نمیتوانی پول خرید این نخل را تهیه کنی. چون خرماهای این درخت از بقیهی درختهایم بهتر است و من آن را به این ارزانیها نمیفروشم»
مرد فقیر که دیگر از این رفتار فروشنده صبرش تمام شده بود، با ناراحتی راه افتاد به سمت خانهی پیامبر.
همهی مردم میدانستند که پیامبر، خیلی مهربان و داناست. هرکس هر مشکلی داشت سراغ پیامبر میرفت و دست خالی برنمیگشت. مرد فقیر هم برای حل مشکلش پیش پیامبر رفت.
پیامبر که او را دید با مهربانی به حرفهایش گوش داد. مرد فقیر در حالی که با پشت دست اشکهایش را پاک میکرد گفت «نمیخواستم شما را ناراحت کنم. میدانم شما هرچه دارید بین فقرا تقسیم میکنید و حتی خودتان گرسنه میخوابید. اما واقعا ماندهام با چنین آدمی چه کار کنم؟ نه پول دارم که درخت را بخرم؛ نه میتوانم ناراحتی زنم و گریههای بچههایم را ببینم. شما بگویید چه کار کنم؟»
پیامبر از شنیدن صحبتهای مرد، خیلی ناراحت شد. او بچهها را خیلی دوست داشت و نمیتوانست ببیند کسی گریهی کودکی را در بیاورد یا دلش را بشکند. او همیشه به مردم میگفت با هم مهربان باشید؛ خصوصا با بچهها خوشرفتاری کنید.
پیامبر بلند شد و به دیدن صاحب نخل رفت. صاحب درخت، با چشمان ریزش پیامبر را ورانداز کرد و گفت «چه شده؟ از من چه میخواهی؟»
پیامبر گفت «من الان پولی ندارم که بتوانم نخل تو را بخرم. حاضری آن را الان به این مرد واگذار کنی و مدتی صبر کنی تا پول درختت را جور کنم؟»
مرد گفت: «هر وقت پول آوردی، درخت را میدهم.»
پیامبر گفت: «آیا درختی که در خانهی این مرد است را با درخت خرمایی در بهشت عوض میکنی؟»
یعنی اگر این درخت را به من ببخشی؛ خدا هم به خاطر اینکه حرف پیامبرش را گوش دادی و او را خوشحال کردی، تو را به بهشت میبرد و یک درخت خرما هم در آنجا به تو میدهد.
مرد بدجنس، قهقههای زد و گفت «معلوم است که چنین کاری نمیکنم.»
پیامبر گفت «آیا این درخت را به باغی در بهشت میبخشی؟»
مرد، باز هم با خنده گفت «نه؛ نمیبخشم»
پیامبر از اینکه آن مرد، انقدر بدجنس بود که حتی به خودش هم رحم نمیکرد و داشتن آن درخت را به رفتن به بهشت و داشتن باغی در آنجا ترجیح میداد، ناراحت شد و از پیش صاحب درخت به خانه برگشت. پیامبر دنبال کاری بود تا با انجام دادنش، پول لازم برای خرید درخت را به دست آوَرَد و مشکل مرد فقیر و خانوادهاش را حل کند.
یکی از دوستان پیامبر که از ماجرا با خبر شد، فکری به سرش زد. تصمیم گرفت برای خوشحال کردن پیامبر خودش برود و پول درخت را به صاحبش بدهد و بعد آن را به پیامبر ببخشد.
مرد مهربان، سراغ صاحب نخل رفت و به او گفت «آمدهام درختت را بخرم»
مرد بدجنس گفت «فکر نمیکنم بتوانی پولش را بدهی»
مرد پرسید «چند میفروشی؟»
فروشنده گفت «چهل نخل به جای آن میخواهم!»
مرد با ناباوری پرسید «چهل نخل؟!!! در برابر یک نخل؟!!!!»
صاحب نخل گفت «همین که گفتم. اگر داری بده؛ اگر نه، زحمت را کم کن»
مرد ناراحت شد و به فکر فرو رفت. چهل نخل، تقریبا همهی داراییاَش بود. اما بعد به ذهنش رسید که در مقابل آن همه مهربانی که پیامبر در حق او و همشهریانش کرده، چهل نخل هیچ ارزشی ندارد. او میتوانست با دادن همهی داراییاش، پیامبر و آن مرد فقیر را خوشحال کند. از این فکر، چشمش برقی زد و گفت «قبول است»
صاحب نخل که باورش نمیشد مرد چنین پیشنهادی را بپذیرد، با این فکر که سر او را کلاه گذاشته، به سرعت قبول کرد و با خوشحالی آن درخت را در ازای چهل نخل، به مرد فروخت.
مرد مهربان، با خوشحالی به سمت خانهی پیامبر دوید. پیامبر را که دید، گفت «ای رسول خدا؛ من آن درخت را از صاحبش خریدم و حالا به شما هدیه میکنم.» پیامبر با مهربانی به مرد نگاه کردند و گفتند «خدا از تو راضی باشد و باغهای زیادی در بهشت به تو بدهد»
مرد، که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت «ما همهی این مهربانیها را از شما یاد گرفتهایم. شما همیشه هرچه داشتید با خوشحالی به مردم میبخشیدید. خودتان لباس کهنه و وصله شده میپوشیدید و پارچهی نو را به فقیران میبخشیدید. گرسنه میخوابیدید و غذایتان را به فقرا میدادید. زیر آفتاب سوزان کار میکردید تا نکند کسی گرسنه یا بی لباس بماند ...
ما شما را میدیدیم که چگونه بچههایی که پدر نداشتند را پشتتان سوار میکنید و با آنها بازی میکنید تا خوشحال شوند. مهربان بودن را از شما یاد گرفتهایم ای مهربانترین فرستادهی خدا»
پیامبر لبخندی زدند و به سمت خانهی مرد فقیر راه افتادند تا مژدهی خریده شدن درخت را به او بدهند."
این هم از قصهی امروز.
با هم مهربان باشیم. از پیامبر مهربان مان یاد بگیریم نسبت به ناراحتیهای اطرافیانمان بی تفاوت نباشیم و اگر کاری از دستمان بر میآید، برای خوشحال کردن دیگران انجام دهیم. مهربانی را پخش کنیم. مهربانی را بکاریم؛ بالای هر زمینی و زیر هر آسمانی؛ و اگر دانههایی که کاشتیم را فراموش کردیم، روزی باران جایشان را به ما نشان خواهد داد!
بیایید یک بار دیگر این متن را با هم بخوانیم:
مهربانی را بکار
بالای هر زمینی و زیر هر آسمانی
و اگر دانههایی که کاشتی را فراموش کردی،
روزی باران جایشان را به تو نشان خواهد داد