بسم الله الرحمن الرحیم
من بچه شیعه هستم
با اهتمام: زهرا و سارا انتظارخیر؛ زهرا مرادی
دورهی «من بچه شیعه هستم» بر مبنای کتاب شعری با همین نام نوشتهی محمد هادی صدرالحفاظی، برای گروه سنّی 7 تا 9 سال، توسط کارشناسان و مربیان خانهی کودک و نوجوانانِ بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص) تدوین گردیده است. در این دوره، کودکان علاوه بر حفظ شعری زیبا دربارهی هر کدام از چهارده معصوم، با گوشهای از زندگانی اهل بیت علیهم السلام آشنا میشوند و معرفت و محبتشان نسبت به ایشان بیشتر میگردد.
درس بیستم: امام حسن عسکری علیه السلام
موضوعات مورد بررسی:
- آشنایی مقدماتی با امام یازدهم
- نحوهی ارتباط مردم در زمانی که امام در دسترس نیستند
- تذکر به مهربانی و علم امام حسن عسکری علیه السلام
- تذکر به اینکه حتی حیوانات هم جایگاه والای امامان را میدانند.
متن محتوا:
در جلسهی گذشته دربارهی امام دهم یعنی امام محمد تقی یا امام هادی صحبت کردیم. گفتیم معنی هادی چیست؟ آفرین. هادی یعنی کسی که بقیه را هدایت و راهنمایی میکند. دو داستان دربارهی امام هادی تعریف کردیم. یادتان است؟ داستان اول مربوط بود به مرد مسیحی که برای نجات جانش از دست حاکم ظالمِ آن زمان، نذر امام هادی کرد و نذرش قبول شد و حاکم به او ضرری نرساند. داستان دوم هم دربارهی پیش بینی امام برای بارش برف و تگرگ در وسط تابستان بود.
گفتیم همهی امامها مثل امام هادی علیه السلام از جانب خدا علم و دانشی دارند که از همه چیز – چه اتفاقات گذشته و چه ماجراهای آینده – خبر دارند. پس هر حرفی که میزنند درست است.
امروز میخواهیم دربارهی امام یازدهم یعنی امام حسن عسکری صحبت کنیم. «عسکر» به معنای لشکر و منطقهی نظامی است. حالا چرا به امام یازدهم «عسکری» میگویند؟ چون امام یازدهم از سنّ ده سالگی در یک منطقهی نظامی تحت نظارت کامل سربازان بودند. حاکمان ظالم و دشمنان امامان که میدیدند هر چه میگذرد مردم بیشتر جذب رفتار عاقلانه و مهربانانهی امامها میشوند، سختگیریها و مراقبتهایشان از امامها را مدام بیشتر و بیشتر میکردند. تا جایی که زمانِ امام یازدهم، کلا امام را در یک منطقهی نظامی نگه داشته بودند تا کاملا مراقب رفت و آمدهای امام و دوستانشان باشند. آنها میترسیدند بالاخره مردم از ظلم و ستم حاکمان خسته شوند و به حرف پیامبر که فرموده بودند هر کس میخواهد خوشبخت بشود باید حرف امامها را گوش دهد، عمل کنند. آن وقت دیگر حکومت و قدرت از دست آن آدمهای ظالم در میآمد. به همین دلیل، حاکمان همهی تلاش خود را میکردند تا چنین اتفاقی نیفتد.
یکی دیگر از دلایل مهمی که دشمنان امام، امام حسن عسکری را به شدت تحت نظر داشتند و نمیگذاشتند از جلوی چشمشان دور شود این بود که پیامبر، سالها پیشتر در روز غدیر یک مطلب مهم را اعلام کرده بودند. آن مطلب مهم این بود که آخرین امام (یعنی امام دوازدهم) یک مأموریت ویژه و خاص دارد. آن هم این است که زمین را از هرچه بدی و ظلم است، پاک کند و دیگر به کسی اجازه ندهد به دیگران زور بگوید.
خب معلوم است که آدمهای بد چقدر از آمدن چنین فردی میترسند. آنها میدانستند امام دوازدهم، پسر امام یازدهم خواهد بود. به همین دلیل امام یازدهم را به شدت زیر نظر گرفته بودند تا به محض به دنیا آمدن بچهای برای ایشان، آن بچه را بکشند. آنها به خیال خود میخواستند نقشهی خدا را به هم بزنند و با کشتن فرزند امام حسن عسکری نگذارند امام دوازدهم مأموریت خود را انجام دهد. به همین دلیل امام حسن عسکری را در پادگان نظامی یا همان «عسکر» نگه میداشتند.
خب حالا برویم شعر مربوط به امام حسن عسکری را یاد بگیریم و بعد بقیهی ماجرا را تعریف کنم:
یــازدهـــــــم عســـــکری از همـــه عـیبهـا بری
در خــــانه بود زنـــدانـــی شهیـد شد در جــوانی
{مربی، چند بار شعر فوق را تکرار کند تا دانش آموزان آن را حفظ شوند.}
در این شعر گفتیم «یازدهم عسکری از همه عیبها بری». بری یعنی دور. منظورمان این است که امام حسن عسکری از همهی عیبها و بدیها دور هستند.
«در خانه بود زندانی شهید شد در جوانی»: همان طور که گفتم خانهی امام حسن عسکری در یک منطقهی نظامی بود. در واقع ایشان در خانهی خودشان زندانی بودند و حق نداشتند با کسی رفت و آمد کنند. با این حال، حاکم بدجنس دلش آرام نمیشد و خیلی وقتها امام را به زندانهای ترسناک خود میانداخت. او بی رحمترین و بدترین نگهبانها را برای اذیت کردن امام استخدام میکرد ولی همهی آنها بعد از چند روز که رفتار و شخصیت امام را میدیدند، جزو طرفدارها و دوستداران امام میشدند. حاکم، دیگر از این وضع خسته شده بود. آبرویش هم در خطر بود. چون کم کم خبر شیعه شدن زندانبانهای امام به گوش بقیه هم میرسید و مردم بیشتر از قبل نسبت به امام حسن عسکری ارادت و محبت پیدا میکردند. او تصمیم گرفت خود را از دست امام برای همیشه خلاص کند. به همین دلیل به یکی از وحشیترین سربازهای خود مأموریت داد تا امام حسن عسکری را در قفس حیوانات درنده بیاندازد. حیوان درنده مثل چی؟ مثل شیر. شیرهایی که مدتها بود چیزی نخورده بودند و از شدت گرسنگی هر چه دم دستشان میآمد، زود پاره پارهاش میکردند و میخوردند. وقتی امام حسن عسکری را داخل قفس آنها انداختند، آن شیرها که تا قبلش از گرسنگی نعره میزدند، جلوی امام سرشان را خم کردند و به نشانهی احترام به امام ساکت شدند. امام هم دستی به سر آنها کشیدند و نوازششان کردند. بعد بدون آنکه چیزی بگویند، مشغول نماز شدند.[1] سربازها از تعجب دهانشان باز مانده بود و محو تماشای امام شده بودند که چطور با خیال راحت در قفس شیرها نماز میخوانند و شیرها هم جوری در کنارشان نشستهاند که انگار دارند از امام محافظت میکنند. خبر این ماجرا به حاکم رسید. حاکم از شدت عصبانیت نمیدانست چه کار کند. با ناراحتی فریاد زد او را از قفس شیرها بیرون بیاورید تا بیشتر از این آبرویمان نرفته.
بچهها؛ به نظرتان در چنین شرایطی که مردم به امام دسترسی نداشتند و امام یا در زندان بودند یا در خانهشان به شدت کنترل میشدند، چطور با امامشان ارتباط برقرار میکردند؟ چطوری سوالهای خود را میپرسیدند؟ چطوری با امام درد دل میکردند و حاجتهایشان را مطرح میکردند؟
یادتان است گفتیم امامها به قدرت خدا از همه چیز خبر دارند؛ چه اتفاقات گذشته و چه ماجراهای آینده؟
یادتان است گفتیم امام هر جا که باشند، ما را میبینند و از کارها و افکار ما خبر دارند؟
پس برای ارتباط با چنین شخصی با آن همه علم و قدرت که خدا به ایشان داده، لازم نیست حتما خودشان را ببینیم و از نزدیک خواستهمان را مطرح کنیم. همین که به امام توجه کنیم و حرفمان را حتی در دل بگوییم، امام متوجه میشوند. در زمان امام حسن عسکری هم همین طور بود. چون مردم به امام دسترسی نداشتند، گاهی برای ایشان نامه مینوشتند و مشکلات و سوالهایشان را در آن مطرح میکردند. حتی لازم نبود نامه را از یک طریقی به دست امام برسانند. امام بدون آنکه آن نامه به دستشان برسد هم میدانستند در آن چه نوشته شده. مثلا یک بار یک آقایی از دوستداران امام مریضی خیلی سختی گرفت و حالش خیلی بد شد. آنقدر بد که دیگر کسی امیدی به زنده ماندنش نداشت. دوستانش به عیادت او رفتند تا کمی به او دلداری بدهند. آن مرد همین که چشمش به دوستانش افتاد، زد زیر گریه و گفت «شما را به خدا برایم دعا کنید. حالم خیلی بد است. همین چند ساعت پیش نامهای برای امام حسن عسکری نوشتهام و در نامه از امام خواستهام برای سلامتی من دعا کنند. اما فرد مطمئنی پیدا نکردم تا نامه را به او بدهم ببرد». دوستانش که حال بد او را دیدند، با آنکه میدانستند رساندن نامه به امام چقدر خطرناک است و ممکن است سربازهای حاکم آنها را دستگیر کنند، گفتند «نامهات را به ما بده؛ ما آن را به دست امام میرسانیم و جوابش را برایت میآوریم». مرد با خوشحالی از زیر سجاده، نامهای را که برای امام حسن عسکری نوشته بود، به آنها داد. یکی از دوستانش گفت حالا بگذار ببینیم در نامه چه نوشتهای. مرد هم اجازه داد تا آنها نامهاش را باز کنند. همین که نامه را باز کردند دیدند بالای نامهی دوستشان نوشتهای به خط و امضای امام حسن عسکری هست. آنها با تعجب جواب امام را که روی همان نامه نوشته شده بود، برای دوستشان خواندند. امام بدون اینکه کسی نامه را برایشان برده باشد، روی همان کاغذ نوشته بودند «نگران نباش. برایت دعا کردیم تا خوب بشوی. تو از این بیماری نمیمیری. پس شکر خدا را به جا بیاور و از این فرصتی که داری خوب استفاده کن». چند دقیقه بعد، مرد بیمار، سالم و سر حال از جای خود بلند شد. انگار نه انگار که مریضیِ سختی داشت.[2]
پس همانطور که دیدید با اینکه امام در زندان بودند و مردم نمیتوانستند به راحتی ایشان را ببینند ولی ارتباطشان با امام قطع نشده بود. خیلی وقتها امام مشکلات مردم را حتی بدون آنکه آنها نامهای نوشته باشند، حل میکردند. مثلا یکی از دوستداران امام که سخت بی پول شده بود، با خود فکر کرد بد نیست نامهای برای امام حسن عسکری بنویسم و از ایشان بخواهم به من کمک کنند. اما بعد، از تصمیمش پشیمان شد و خجالت کشید که از امام تقاضای پول بکند. همین طور که داشت به بدبختیها و بدهکاریهایش فکر میکرد، صدای در بلند شد. در را که باز کرد مردی گفت من از طرف امام حسن عسکری برایتان یک بسته و یک نامه آوردهام. مرد، نامه و بسته را از فرستادهی امام گرفت و آنها را باز کرد. داخل بسته صد سکه پول بود و در نامه هم امام با خط خودشان نوشته بودند «هر وقت به چیزی نیاز داشتی و خواستهای از من داشتی، خجالت نکش و درخواستت را مطرح کن.»[3]
پس بچهها؛ یادتان باشد امامِ هر زمانی نسبت به حال و روز مردمِ آن زمان آگاه است. اگر کسی از امام کمک بخواهد، اگر کسی با امام صحبت کند، اگر کسی به امام فکر و توجه کند، ایشان متوجه میشوند. خیلی از شیعیان و دوستداران امامها هیچ وقت در طول مدت زندگیشان نتوانستند امام زمان خود را از نزدیک ببینند و با او صحبت کنند. چون یا امامها در زندان بودند و یا مردم در شهرهایی دور از محل سکونت امام زندگی میکردند. با این حال هر وقت با امام کاری داشتند یا از طریق نامه، یا با زیر لب گفتن خواستهشان، یا حتی با توجه به امام، تقاضایشان را مطرح میکردند و جواب میگرفتند.
خب برای امروز کافی است. یک بار با هم شعر «من بچه شیعه هستم» را بخوانیم و بعد برویم سراغ کاردستی.
[1] بحارالانوار، ج 50، ص 268.
[2] برگرفته از: الهدایة الکبری، ص 341.
[3] برگرفته از: بحارالانوار، ج 50، ص 267.