درسنامه من بچه شیعه هستم

درس نوزدهم: امام علی نقی علیه السلام

maharatha

بسم الله الرحمن الرحیم

من بچه شیعه هستم

   

با اهتمام: زهرا و سارا انتظارخیر؛ زهرا مرادی

    

دوره‌ی «من بچه شیعه هستم» بر مبنای کتاب شعری با همین نام نوشته‌ی محمد هادی صدرالحفاظی، برای گروه سنّی 7 تا 9 سال، توسط کارشناسان و مربیان خانه‌ی کودک و نوجوانانِ بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص) تدوین گردیده است. در این دوره، کودکان علاوه بر حفظ شعری زیبا درباره‌ی هر کدام از چهارده معصوم، با گوشه‌ای از زندگانی اهل بیت علیهم السلام آشنا می‌شوند و معرفت و محبت‌شان نسبت به ایشان بیشتر می‌گردد.    

    

درس نوزدهم: امام علی نقی علیه السلام

موضوعات مورد بررسی:

-          آشنایی مقدماتی با امام دهم

-          محبت و دوست داشتن امام حتی برای غیر مسلمان‌ها هم فایده دارد.

-          تذکر به علم غیب امام

    

متن محتوا:

در جلسه‌ی گذشته درباره‌ی امام محمد تقی یا امام جواد علیه السلام صحبت کردیم. ایشان امام چندم ما هستند؟                   اسم پدرشان چیست؟                         چرا به ایشان «جواد» می‌گفتند؟       آفرین.

هفته‌ی پیش درباره‌ی یکی از توصیه‌های مهم امام جواد صحبت کردیم. گفتیم امام جواد به ما یاد داده‌اند اگر دیدیم کسی کار بدی می‌کند، ما با رفتارمان کار او را تایید نکنیم. وگرنه عین این می‌ماند که ما هم در انجام آن کار بد، دست داشته‌ایم. مثلا اگر یکی از دوستان‌مان، مدل حرف زدن یکی از دانش آموزانی را که لکنت دارد، مسخره کرد یا کفش و لباس کسی را مسخره کرد، اگر ما به کارش بخندیم، در واقع با او همراهی کرده‌ایم و کارش را تایید کرده‌ایم. امام جواد علیه السلام می‌گویند اگر اینطوری رفتار کردی، یعنی به جای اینکه به دوستت بفهمانی کارش بد بوده، به او لبخند بزنی، مثل این است که خودت هم مسخره کرده باشی و خدا از تو هم به خاطر این کار ناراحت می‌شود. یا اگر به کسی ظلمی شد و تو پیش خودت گفتی دلم خنک شد، حقش بود، در آن ظلم، تو هم شریکی و مثل همان کسی که آن ظلم را کرده، مجازات می‌شوی.

خب امروز می‌خواهیم درباره‌ی امام دهم که پسر امام جواد علیه السلام هستند صحبت کنیم. اسم امام دهم ما امام «علی النقی» یا «هادی» است.

پس امام نهم «محمد تقی» یا «جواد» هستند و امام دهم «علی النقی» یا «هادی» هستند. «هادی» یعنی هدایت کننده. شعر مربوط به امام دهم ما این است:

دهـــــــم امــــــام نقــــی                         پـــــاک دل و مـتّقــــی

هــــادی راه دیـــن بـــــود                          یــــاور مـــؤمنیـن بـــود

{مربی، چند بار شعر فوق را تکرار کند تا دانش آموزان آن را حفظ شوند.}

«پاک دل» یعنی کسی که دلش پاک است و هیچ بدی‌ای در او وجود ندارد.

«متّقی» یعنی کسی که تقوا دارد. تقوا هم یعنی اینکه خودمان را از کار بد، فکر بد، رفتار بد دور نگه داریم. پس «متّقی» به کسی می‌گویند که همیشه مراقب است کار بد یا فکر بدی انجام ندهد.

«هادی» را هم که گفتم به معنای هدایت کننده است. هادی راه دین بود، یعنی ما را به سمت دین راهنمایی و هدایت کرد.

«یاور» هم که معنی‌اش معلوم است. یعنی کمک کننده و دوست. امام هادی، یاور مومنین بود. دوست و کمک حال آدم‌های مومن بود.

امام هادی هم مثل امام‌های قبلی خیلی خیلی مهربان و خیلی خیلی دانا بود. به همین دلیل حتی کسانی که مسلمان نبودند و امام را هم به عنوان جانشین پیامبر قبول نداشتند، برای امام احترام خاصی قائل بودند. مثلا وقتی مریضی سختی می‌گرفتند یا گرفتاری شدیدی پیدا می‌کردند نذر امام هادی می‌کردند و به واسطه‌ی نذرشان مشکل‌شان برطرف می‌شد. یعنی مثلا می‌گفتند خدایا اگر فلان مشکلم حل شود، انقدر سکه‌ی طلا به امام هادی می‌دهم تا او هر جور که صلاح می‌داند در راه کمک به بقیه مصرف کند. یک بار حاکم بدجنس و ستمکار آن زمان، یک مرد مسیحی را به کاخ خود احضار کرد. (مسیحی یعنی کسی که مسلمان نیست و پیرو دین مسیحیت است.) آن مرد در یک شهر دیگر زندگی می‌کرد و از اینکه حاکم او را احضار کرده بود، خیلی ترسیده بود. چون می‌دانست حاکم، آدم ظالم و خودخواهی است و هر کس را احضار کرده، یک بلایی سرش آورده. مرد، خدا خدا می‌کرد که شرّ حاکم از سرش کم شود و جانش به خطر نیفتد. یکدفعه یاد امام هادی علیه السلام افتاد و گفت خدایا من می‌دانم این مرد چقدر آدم خوبی است و به همین دلیل تو هم خیلی دوستش داری. نذر می‌کنم صد سکه به او بدهم تا خرج فقرا و نیازمندان بکند، در عوض من هم از شرّ حاکم در امان بمانم. این را گفت و سوار الاغش شد و به سمت شهری که امام هادی و حاکم در آن بودند، به راه افتاد. اما مرد مسیحی، نشانی خانه‌ی امام هادی را بلد نبود. از طرفی می‌ترسید از کسی بپرسد خانه‌ی امام کجاست. چون می‌دانست حاکم چقدر با امام هادی دشمن است و اگر بفهمد او سراغ امام را گرفته، کارش سخت‌تر می‌شود. مرد مسیحی کمی با خود فکر کرد و گفت اگر این مرد (یعنی امام هادی) آنطور که مسلمان‌ها می‌گویند، نوه‌ی پیامبر و جانشین اوست، پس برایش کاری ندارد که من را به خانه‌ی خود هدایت کند. من همین طور روی الاغم می‌نشینم و می‌گذارم الاغ، خودش من را به خانه‌ی او ببرد. مرد، روی الاغ نشست و منتظر ماند ببیند الاغ او را به کجا می‌برد. الاغ کوچه‌ها را یکی بعد از دیگری رفت و رفت تا جلوی یک خانه ایستاد. مرد، فکر کرد الاغ بیچاره خسته شده که دیگر راه نمی‌رود. هرچه با پا به پهلوی الاغ زد که حرکت کند، الاغ از جایش تکان نخورد. در همین وقت کسی از خانه‌ای که الاغ جلویش ایستاده بود، بیرون آمد. مرد مسیحی از او پرسید اینجا خانه‌ی کیست؟ او جواب داد خانه‌ی امام هادی علیه السلام. مرد مسیحی خوشحال شد و باخود گفت این نشانه‌ی اول برای اینکه هادی علیه السلام، مورد توجه خاص خدا و بر حق است.

همین که خواست از الاغش پیاده شود، یکی از خدمتکاران خانه‌ی امام بیرون آمد و گفت آیا تو یوسف هستی؟ مرد که از تعجب چشمانش گرد شده بود گفت من تا حالا به این شهر نیامده‌ام، تو اسم من را از کجا می‌دانی؟ خدمتکار گفت امام هادی به من فرمودند دم در بیایم و کسی که نامش یوسف است را به خانه دعوت کنم. مرد مسیحی با خود گفت این هم نشانه‌ی دوم از اینکه او علمی خدایی دارد.

یوسف به همراه خدمتکار وارد خانه شد. خدمتکار گفت امام فرمودند آن صد سکه را که لای دستمال گذاشته‌ای به من تحویل بدهی. مرد مسیحی از تعجب دهانش باز مانده بود. کسی جز خودش خبر نداشت که او نذر کرده صد سکه به امام هادی بدهد و آن سکه‌ها را لای دستمالی پنهان کرده است. مرد، سکه‌ها را به خدمتکار داد و با خود گفت این هم نشانه‌ی سوم.

چند دقیقه‌ای گذشت و خدمتکار به مرد مسیحی گفت الان می‌توانی پیش امام بروی. مرد، با خوشحالی خدمت امام رفت. امام که روی سجاده‌ای نشسته بودند و مشغول دعا بودند، نگاهشان به مرد مسیحی افتاد و گفتند: «بعضی‌ها فکر می‌کنند محبت نسبت به ما برای امثال شما که مسلمان نیستند، فایده‌ای ندارد. در حالی که آنها اشتباه می‌کنند. محبت و دوست داشتن ما برای همه فایده دارد حتی شمایی که مسلمان نیستید.» بعد امام فرمودند «آنجایی که تو را احضار کرده‌اند برو و ترس و نگرانی نداشته باش. به لطف خدا مشکلی برایت پیش نخواهد آمد.»

مرد مسیحی از امام تشکر کرد و بلند شد که به دربار حاکم برود. امام نگاهی به او انداختند و فرمودند: «به تو مژده می‌دهم که خدا به تو پسری می‌دهد که آن پسر شیعه‌ی ما می‌شود و جزو دوستداران و ایمان داران به ما خواهد بود.» مرد مسیحی بعد از صحبت با امام هادی با خیالی راحت به سمت دربار حاکم رفت و همانطور که امام فرموده بودند هیچ مشکلی برایش پیش نیامد و با خوشی و سلامتی به شهر خود برگشت. بعدها خداوند به او پسری داد که آن پسر، مسلمان و جزو دوستداران و محبان امام هادی شد.[1]

به خاطر همین چیزها بود که حاکم و دور و بری‌هایش که آدم‌های حسود و بدجنسی بودند، از امام هادی لج‌شان در می‌آمد و با ایشان دشمنی می‌کردند. آنها دل‌شان نمی‌خواست مردم امام‌ها را دوست داشته باشند و به حرف‌های‌شان گوش بدهند. آنها امام هادی را هم مثل امام‌های قبلی اذیت می‌کردند. یا امام را زندانی می‌کردند یا مدام به قصر خود احضارشان می‌کردند. یکی از دفعاتی که حاکم دستور داد امام را از شهری که در آن زندگی می‌کردند به شهر دیگری ببرند تا بیشتر تحت نظر باشند، اتفاق جالبی افتاد که باعث شد خیلی از سربازهای حاکم نظرشان درباره‌ی امام هادی برگردد و به ایشان احترام ویژه‌ای بگذارند.

آن اتفاق جالب، این بود که وقتی فرمانده‌ی سربازها با نامه‌ی حاکم سراغ امام هادی رفت و گفت من دستور دارم شما را به شهر دیگری ببرم، امام گفتند «اشکالی ندارد. فردا همراه شما به آنجا می‌آیم». بعد امام به چند خیاط سفارش دادند برای خود و چند نفر از دوستان‌شان که می‌خواستند همراه امام به آن شهر بروند، لباس‌های کلفت و زمستانی بدوزند. فرمانده‌ی سربازها که متوجه شد امام در آن هوای گرم سفارش لباس‌های زمستانی داده و به همراهان خود تاکید کرده موقع رفتن لباس‌های گرم و پشمی‌شان را با خود بردارند، پیش خود گفت «این مرد با خود چه فکری کرده که در این هوای داغ، لباس زمستانی بر می‌دارد؟ همین قضیه، نشان دهنده‌ی این مسئله است که شیعیان در اشتباهند و از کسی پیروی می‌کنند که حتی تشخیص نمی‌دهد در این موقع از سال، برف و باران نمی‌بارد.»

خلاصه، فردای آن روز امام و یاران‌شان به همراه سربازهای حاکم به راه افتادند. با اینکه امام به سربازها گفته بودند لباس‌های گرم بردارند ولی آنها خندیده بودند و امام و یاران ایشان را مسخره کرده بودند. چند ساعتی که راه رفتند یکدفعه آسمان تاریک شد. ظهر بود ولی انگار داشت شب می‌شد. یک ابر بزرگ سیاه بالای سرشان قرار گرفت. اسب‌ها از صدای رعد و برق ترسیده بودند و شیهه می‌کشیدند. امام به یاران‌شان فرمودند لباس‌های زمستانی را که با خود آورده‌اید، سریع بپوشید. چند لباس هم که اضافی داشتند به فرمانده و بقیه‌ی سربازها دادند. اما تعداد سربازها آنقدر زیاد بود که به همه‌ی آنها لباس نمی‌رسید. ناگهان باران و تگرگ شدیدی شروع به باریدن کرد. هوا آنقدر سرد شد و آنچنان تگرگ‌های درشتی بارید که سربازها نمی‌دانستند برای نجات جان‌شان چه کار کنند. سر تا پا خیس شده بودند و از سرما می‌لرزیدند. اما امام و همراهان‌شان که لباس‌های مناسب پوشیده بودند، مشکلی نداشتند. بعد از مدتی، طوفان و تگرگ تمام شد و کم کم رنگ آسمان باز شد. فرمانده، نگاهی به سربازهایش انداخت که در اثر تگرگ و سرما از پا در آمده بودند و حتی بعضی‌هاشان کشته شده بودند. بعد یاد سفارش امام افتاد که گفته بودند لباس زمستانی با خود بردارند ولی آنها امام را مسخره کرده بودند. از کارش پشیمان شد و سراغ امام رفت. به امام گفت من به شما ایمان آوردم و از این به بعد، شیعه و دوستدار شما هستم.[2]

حاکم که شنید فرستاده‌اش و بسیاری از سربازانی که با او بودند، جزو دوستداران و طرفداران امام هادی شده‌اند، خیلی عصبانی شد. با خودش فکر کرد اینطوری نمی‌شود. باید یکجوری از دست امام هادی خلاص شود. به همین دلیل بعد از مدتی امام هادی را مسموم کرد و مثل امام‌های قبلی شهید کرد.

خب امروز دو داستان از امام هادی علیه السلام برای‌تان تعریف کردم. یک نکته‌ی مهم که از این داستان‌ها یاد گرفتیم، این بود که خداوند به امام‌های ما علم و قدرتی خاص داده که از همه چیز - چه اتفاقات گذشته و چه اتفاقات آینده - خبر دارند. پس همیشه این ویژگی امام را به خاطر داشته باشیم و بدانیم اگر امام حرفی می‌زنند، از روی علم و دانش است و اشتباه نمی‌کنند.

خب دیگر، فکر کنم نوبت کاردستی باشد. اما قبل از آن، یک بار شعر «من بچه شیعه هستم» را از اول تا اینجایی که یاد گرفته‌ایم، بخوانیم.

 


[1] برگرفته از: بحارالانوار، ج 50، ص 145.

[2] برگرفته از: اثبات الهداة، ج 4، ص 433.

 

بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص)

 

 

logo-samandehi

جستجو