بسم الله الرحمن الرحیم
من بچه شیعه هستم
با اهتمام: زهرا و سارا انتظارخیر؛ زهرا مرادی
دورهی «من بچه شیعه هستم» بر مبنای کتاب شعری با همین نام نوشتهی محمد هادی صدرالحفاظی، برای گروه سنّی 7 تا 9 سال، توسط کارشناسان و مربیان خانهی کودک و نوجوانانِ بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص) تدوین گردیده است. در این دوره، کودکان علاوه بر حفظ شعری زیبا دربارهی هر کدام از چهارده معصوم، با گوشهای از زندگانی اهل بیت علیهم السلام آشنا میشوند و معرفت و محبتشان نسبت به ایشان بیشتر میگردد.
درس پانزدهم: امام موسی کاظم علیه السلام
موضوعات مورد بررسی:
- آشنایی مقدماتی با امام هفتم
- آشنایی با معنای لغویِ «کاظم»
- بیانِ نمونهای از کظم غیظ امام کاظم و تذکر به الگو قرار دادن ایشان هنگام عصبانیت
- ارائهی راهکارهایی برای کنترل خشم
متن محتوا:
در جلسهی گذشته دربارهی امام جعفر صادق علیه السلام صحبت کردیم. گفتیم ایشان پسر کدام امام هستند؟ ... معنی صادق چیست؟ ... چرا به امام ششم، جعفر «صادق» میگویند؟ ...
آفرین به شما بچه شیعههای باهوش.
یک داستان هم از امام صادق تعریف کردیم. داستان دو فقیری که پیش امام رفتند و امام به آنها انگور داد. اولی با بی ادبی انگور را قبول نکرد و چیزی گیرش نیامد. اما دومی که به جای غر زدن خدا را شکر کرد، هم صاحب مقدار زیادی انگور شد، هم امام لباس خودشان را به همراه کلی پول به او دادند.
گفتیم اگر ما هم در زندگی شکرگزار باشیم، نعمتهای بیشتری نصیبمان میشود. چون خدای مهربان قول داده هرکس شکر نعمتی را که دارد به جا بیاورد، نعمتهای بیشتری به او عطا میکند.
حالا برویم سراغ شعر امروز. شعر امروز دربارهی امام هفتممان است. بعد از شهادت امام جعفر صادق علیه السلام، پسر ایشان امام موسی کاظم علیه السلام، امام شدند. با هم شعر مربوط به امام هفتم را یاد میگیریم:
هفتـــــم امـــــام کــــاظـم صبـــــور بــود و عالـــِـم
اگــــرچـه در زنــــدان بـــود معلـــــم جهـــــان بـــود
{مربی، چند بار شعر فوق را تکرار کند تا دانش آموزان آن را حفظ شوند.}
بچّهها؛ «کاظم» یعنی کسی که وقتی عصبانی میشود، خشم و عصبانیت خود را کنترل میکند و آن را نشان نمیدهد. ما آدمها ممکن است در اثر اتفاقاتی که برایمان میافتد، از چیزی عصبانی بشویم. اگر عصبانیت خود را کنترل نکنیم، ممکن است داد بزنیم، دعوا راه بیندازیم، به بقیه توهین و بی احترامی کنیم، چیزهای بدی بگوییم یا کارهای بدی انجام دهیم که بعدا از آن پشیمان شویم و دیگر نتوانیم جبرانش کنیم. مثلا از زور عصبانیت چیزی که دم دستمان است را سمت کسی پرت کنیم و آن هم خدای نکرده به چشم او بخورد و کور شود یا به سرش بخورد و بمیرد.
اصطلاحا میگویند آدم موقع عصبانیت عقلش کار نمیکند. یعنی انقدر عصبانی است که نمیفهمد چه کاری درست است و چه کاری غلط. به همین دلیل بدترین کارها و انتخابها را میکند. برای اینکه از اتفاقها و انتخابهای بد در امان بمانید، وقتی چیزی شما را عصبانی میکند، کاری کنید که عصبانیتتان کم شود. مثلا جایتان را عوض کنید. اگر در آشپزخانه با خواهر یا برادرتان دعوایتان شد یا چیزی گفتند که شما عصبانی شدید، آنجا نمانید. به اتاقتان یا حیاط بروید و سعی کنید حواستان را به چیز دیگری پرت کنید. به یک اتفاق خوب فکر کنید. مثلا به اینکه آخر هفته میخواهید پارک بروید یا دوست دارید در تولدتان چه کادویی بگیرید، ... آب خوردن، وضو گرفتن، شمارش اعداد به صورت معکوس، ... هم راههای خوبی برای کم کردن عصبانیت هستند. اینجور وقتها به این فکر کنید که امامهای مهربانمان همیشه به ما سفارش کردهاند موقع عصبانیت خودمان را کنترل کنیم. خودشان هم همیشه همین طور بودند. داستان امام حسن مجتبی علیه السلام و مردی که به امام فحش میداد را یادتان است؟ دیدید امام چگونه برخورد کردند؟ به جای اینکه عصبانی بشوند و با آن مرد دعوا کنند، او را به خانهشان دعوت کردند و با او آنقدر مهربان بودند که از کارش پشیمان شد.
شبیه همین اتفاق در مورد امام کاظم علیه السلام نیز افتاد. گفتیم معنای «کاظم» چه بود؟ آفرین.
در زمان امام موسی کاظم علیه السلام مرد بی تربیتی بود که هر وقت امام را میدید، شروع میکرد به فحش دادن به امام و هرچه از دهنش میآمد، میگفت. چند نفر از دوستان امام به قدری از دست آن مرد عصبانی شده بودند که دلشان میخواست یک کتک مفصل او را بزنند. اما امام به شدت به آنها سفارش کرده بودند که با مرد بی تربیت کاری نداشته باشند. یک روز امام با چند نفر از دوستانشان از کنار مزرعهی آن مرد رد شدند. مرد در حال کشاورزی بود که دید امام از اسب پیاده شدند و به سمت او میآیند. با خودش گفت «بدبخت شدم؛ حتما اینها برای تلافی کارهایم آمده اند». با این فکر خیلی ترسید. چون تعداد امام و دوستانش زیاد بود ولی او تنهای تنها بود و هرقدر هم که داد میزد و کمک میخواست کسی صدایش را نمیشنید. در همین فکرها بود که امام در حالی که لبخند میزدند به او رسیدند و سلام و احوال پرسی کردند. بعد، از کارش پرسیدند و گفتند «چقدر برای این زمین خرج کردهای تا به محصول برسی؟» مرد که از حرفهای امام سر در نمیآورد و هر لحظه منتظر بود دوستان امام بر سرش بریزند و تا جا دارد کتکش بزنند، مِن مِن کنان گفت «صد سکه خرج کردهام.» امام گفتند فکر میکنی چقدر سود کنی؟ مرد جواب داد: شاید دویست سکه. امام کیسهای از جیبشان در آوردند و گفتند «این سیصد سکه را بگیر. هر چه از زمینت سود کردی هم مال خودت.» بعد بدون اینکه چیز دیگری بگویند به سمت دوستانشان رفتند. آن مرد، مات و مبهوت نگاهی به سکهها انداخت و نگاهی به امام که سوار بر اسب از آنجا دور میشد. فقط خدا میدانست او چقدر به این پول احتیاج داشت. مدتی طول کشید تا به خود بیاید. بدو بدو سراغ اسبش رفت و خود را به مسجدی که امام در آنجا نماز میخواندند رساند. دوستان مرد تا او را دیدند، منتظر ماندند فحش هایش را شروع کند و آنها هم یک دل سیر بخندند. اما مرد با دیدن امام گفت «واقعا خدا بهتر از هر کسی میداند بهترین شخص برای سرپرستی و رهبری مردم کیست». دوستانِ آن مرد که از حرفهایش شوکه شده بودند، گفتند «چه شده؟ تو که تا دیروز چشم دیدن او را نداشتی». مرد گفت «ولی از امروز هر کدامتان از امام بد بگویید یا به او بی ادبی کنید، با من طرفید».
چند نفری که شاهد این حرفها بودند، ماجرا را برای امام تعریف کردند. امام رو به دوستانشان فرمودند «حالا بگویید ببینم کدام کار بهتر بود؟ اینکه با او دعوا میکردید و کتک کاری راه میانداختید یا کار من که بدون عصبانیت او را متوجه کار زشتش کردم؟»[1]
به نظر شما کدام کار بهتر بود؟
پس هر وقت داشتید عصبانی میشدید، یاد رفتار امام موسی کاظم علیه السلام بیفتید و خودتان را کنترل کنید. به جای اینکه خدای نکرده با پدر و مادرتان بد صحبت کنید یا مثلا درِ اتاقتان را محکم ببندید یا چیزی را بشکنید یا حرف بدی بزنید، ... یک کمی آب بخورید، وضو بگیرید، آن مکان را ترک کنید و به چیزهای خوب فکر کنید.
خب یک بار دیگر، شعری که امروز یاد گرفتهاید را بخوانید ببینم یادتان مانده یا نه.
...
در این شعر به این موضوع اشاره شد که امام کاظم علیه السلام در زندان بودند. دلیلش هم این بود که کسانی که جای امامها، رهبری مردم را به عهده گرفته بودند، از امامها بدشان میآمد و دلشان نمیخواست مردم با امامها در ارتباط باشند. هرقدر مردم بیشتر امامها را میدیدند، بیشتر مجذوب اخلاق خوب آنها میشدند؛ و بیشتر متوجهِ علم و دانشِ زیاد آنها میشدند. حاکمها از این موضوع، احساس خطر میکردند. آنها میترسیدند مردم امامها را به جای آن حاکمهای زورگو و بی سواد به رهبری قبول کنند. به همین دلیل از یک طرف تا جایی که میتوانستند دربارهی امامها دروغ میگفتند تا ذهن مردم را خراب کنند و از طرف دیگر به بهانههای مختلف مانع از ملاقات مردم با امامها میشدند. مثلا حاکمی که در زمان امام کاظم بود، چند بار امام را زندانی کرد. آن هم نه یک زندان معمولی. در زندانهای خیلی ناجور با شرایط خیلی سخت. با این حال، امام همیشه جوری رفتار میکردند که حتی سربازهای زندان که مسوول اذیت کردن امام بودند، مجذوب امام میشدند و از کارشان استعفا میدادند. هرقدر حاکم آنها را تنبیه و زندانی میکرد، آنها دست از دوست داشتن امام بر نمیداشتند. حاکم مجبور بود مدام نگهبانها و حتی زندان امام را عوض کند؛ چون زندانبانها که رفتار مهربان و دوست داشتنی امام را میدیدند، با امام دوست میشدند. آخر سر، حاکم دید اینجوری فایده ندارد و باید هر چه زودتر از دست امام خلاص شود. به همین دلیل غذای امام را با زهری قوی مسموم کرد و امام را در زندان به شهادت رساند.
خُب تا الان شعر «من بچه شیعه هستم» را تا امام چندم یاد گرفتهایم؟ آفرین، امام هفتم. بیایید یک بار از اول، شعر را با هم بخوانیم بعد برویم سراغ کاردستی قشنگمان.
[1] برگرفته از: بحارالانوار، ج 48، ص 102.