درسنامه من بچه شیعه هستم

درس دوازدهم: امام سجّاد علیه السلام

maharatha

بسم الله الرحمن الرحیم

من بچه شیعه هستم

   

با اهتمام: زهرا و سارا انتظارخیر؛ زهرا مرادی

    

دوره‌ی «من بچه شیعه هستم» بر مبنای کتاب شعری با همین نام نوشته‌ی محمد هادی صدرالحفاظی، برای گروه سنّی 7 تا 9 سال، توسط کارشناسان و مربیان خانه‌ی کودک و نوجوانانِ بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص) تدوین گردیده است. در این دوره، کودکان علاوه بر حفظ شعری زیبا درباره‌ی هر کدام از چهارده معصوم، با گوشه‌ای از زندگانی اهل بیت علیهم السلام آشنا می‌شوند و معرفت و محبت‌شان نسبت به ایشان بیشتر می‌گردد.

        

درس دوازدهم: امام سجّاد علیه السلام

موضوعات مورد بررسی:

-          آشنایی مقدماتی با امام چهارم

-          تذکر به اسارت خانواده‌ی امام حسین بعد از عاشورا

-          تذکر به غربت و مهربانی امام سجّاد

-          تذکر به زین العابدین بودنِ امام و اینکه دعاهای زیبایی به مردم یاد دادند

   

متن محتوا:

در جلسه‌ی گذشته درباره‌ی پنج تن آل عبا یا اصحاب کِساء صحبت کردیم. گفتیم وقتی حضرت فاطمه‌ی زهرا؛ پدرشان حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم؛ همسرشان حضرت علی؛ و دو پسرشان امام حسن و امام حسین زیر عبای پیامبر که اسمش کِساء بود، جمع شدند، پیامبر، دست‌شان را به سمت آسمان گرفتند و برای آنها و همه‌ی کسانی که این پنج نفر را دوست دارند دعا کردند. یعنی پیامبر در آن روز در حق من و شما هم که پنج تن آل عبا را دوست داریم، دعا کردند. خوش به حال ما J

بچه‌ها؛ یادتان است گفتیم ما چند امام مهربان داریم؟             آفرین. دوازده امام. امام اول، حضرت علی علیه السلام هستند. امام دوم، امام حسن علیه السلام و امام سوم، امام حسین علیه السلام هستند. امروز می‌خواهیم درباره‌ی امام چهارم صحبت کنیم. اسم امام چهارم‌مان هم علی است. اما برای اینکه با امام اول، یعنی امیر مومنان حضرت علی علیه السلام اشتباه نشود، معمولا به امام چهارم «سجّاد» می‌گوییم. سجّاد یعنی کسی که زیاد سجده می‌کند. به آن حالتی که آدم سرش را روی زمین می‌گذارد و با خدا صحبت می‌کند، سجده می‌گویند. مثلا در نماز، وقتی که سرمان را روی مهر می‌گذاریم و می‌گوییم سبحان الله سبحان الله ... در حال سجده هستیم. چون امام چهارم خیلی نماز می‌خواندند و دعا و سجده می‌کردند، به ایشان لقب «سجّاد» داده‌اند. یکی دیگر از لقب‌های‌ ایشان «زین العابدین» است. یعنی زینتِ عبادت کنندگان. یعنی امام سجّاد بهتر از هر کسی عبادت خدا را به جا می‌آورده.

پس امام چهارمِ ما اسم‌شان علی است و ایشان را با نام‌های «سجّاد» و «زین العابدین» می‌شناسیم. امام سجّاد، پسر امام حسین علیه السلام هستند. یادتان است درباره‌ی ماجرای کربلا صحبت کردیم و گفتیم همه‌ی مردانی که همراه امام حسین بودند، در راه دفاع از امام شهید شدند؟ اینکه امام سجّاد در آن روز یعنی روز عاشورا شهید نشدند، به خاطرِ این بود که در آن سفر، امام سجّاد بیماریِ سختی گرفته بودند. حال امام آنقدر بد بود که مُدام از هوش می‌رفتند و اصلا نمی‌توانستند روی پا بایستند که بخواهند به کمک امام حسین بروند یا با دشمن بجنگند. وقتی جنگ تمام شد و سربازهای یزید به سمت زن و بچه‌ی امام حسین و یاران‌شان حمله کردند تا آنها را اسیر کنند، امام سجّاد را که در چادری بیهوش افتاده بود، پیدا کردند. چند نفری خواستند امام را در همان حال بکشند که حضرت زینب، عمه‌ی امام سجّاد بدو بدو آمد و با شجاعت، جلوی آنها ایستاد و مانع آنها شد. حضرت زینب گفت مگر نمی‌بینید که مریض است؟ او که اصلا با شما نجنگیده که بخواهید او را بکشید. اگر می‌خواهید او را بکشید اول باید من را بکشید. چون به شما اجازه نمی‌دهم دست‌تان را روی او بلند کنید. سربازها که دیدند امام سجّاد خیلی مریض است و اگر او را همین طور بی آب و غذا و دارو رها کنند، خودش می‌میرد، دیگر وقت‌شان را تلف نکردند و بدو بدو رفتند تا از غارت خانواده‌ی امام حسین جا نمانند. غارت یعنی به زور اموال و دارایی یکی را برای خودت برداری. سربازهای یزید هر چیزی را که به نظرشان می‌آمد به درد می‌خورد، وحشیانه از زن‌ها و بچه‌ها می‌گرفتند. مثلا وقتی می‌خواستند گوشواره‌ی بچه‌ها را بگیرند، به جای آنکه گوشواره را از گوش او در بیاورند، آن را می‌کشیدند و گوش بچه را پاره می‌کردند. خلاصه، آن سربازهایی که می‌خواستند امام سجّاد را بکشند، چون دیدند امام مریض است و پیش خودشان گفتند خودش می‌میرد، از کشتن امام منصرف شدند و سریع‌تر رفتند تا بتوانند چیزهای بیشتری بدزدند.

اینطوری شد که امام سجّاد در ماجرای کربلا زنده ماندند. اما سربازهای دشمن که خیلی آدم‌های بدجنس و بدی بودند به بدترین شکل با امام رفتار کردند. آنها یک زنجیر کلفت به گردن امام بستند و آن زنجیر را به دست و پای امام وصل کردند و با آن حالِ مریض، گرسنه و تشنه امام را همراه بقیه‌ی اسیرها که همگی زن و بچه بودند، به قصر یزید بردند. بعد از اینکه امام سجّاد و بقیه‌ی اسیرها را به قصر یزید بردند و یک عالمه هم آنجا اذیت‌شان کردند، بالاخره آنها را آزاد کردند. امام سجّاد مانده بود و زن‌ها و بچه‌هایی که نه سرپناهی داشتند و نه پول و غذایی. به دستور یزید، حاکم شهر مدینه همه‌ی اموال و خانه و زندگیِ امام سجّاد و خانواده‌شان را از آنها گرفته بود. به همین دلیل امام سجّاد مجبور بودند به تنهایی کار کنند و خرج زندگی آن زن‌ها و بچه‌ها را در بیاورند. تنها چیزی که برای‌شان مانده بود، زمینی در خارج شهر بود که امام دست تنها آجر روی آجر گذاشتند و خانه‌ای برای زن‌ها و بچه‌ها ساختند. امامی که از طرف خدا برای سرپرستی و رهبری مردم انتخاب شده بود، امامی که مردم قول داده بودند با او مهربان باشند و هرچه گفت گوش دهند، انقدر تنها و غریب ماند که نه تنها هیچ کس کمکش نمی‌کرد، بلکه حتی هیچ کس حاضر نبود کارهای خوبی را که امام یاد می‌دهند، گوش دهد و برای خوشبختی خودش استفاده کند. به همین دلیل امام می‌رفتند پول می‌دادند عده‌ای را برای مدتی به عنوان کارگر به خانه‌شان می‌بردند و به آنها نکات مهمی که به درد ما انسان‌ها می‌خورد را یاد می‌دادند تا شاید آنها هم به دوست و آشنا و زن و بچه‌شان یاد بدهند.

با وجود همه‌ی این اتفاقات و رفتار نادرست مردم با امام سجّاد، ایشان همیشه با همه مهربان بودند. تا جایی که وقتی حاکم ظالم مدینه که آن همه به امام سجّاد و خانواده‌اش بد کرده بود، از ترس دشمنان خود، زن و بچه‌اش را دست امام سجّاد سپرد تا مراقب آنها باشد، امام قبول کردند و به آنها پناه دادند.

حتی حیوانات هم خیلی خوب این را می‌دانستند که بهترین پناهگاه و مهربان‌ترین کسی که می‌تواند کمک‌شان کند، امام‌ها هستند. مثلا یک بار امام سجّاد در نخلستانی نشسته بودند. نخلستان یعنی جایی که پر از درخت خرماست. امام داشتند با چند نفر صحبت می‌کردند و مطالب خیلی خوبی یادشان می‌دادند که یکدفعه آهویی بدو بدو به سمت ایشان آمد. آهو دور امام می‌چرخید و از خودش صداهایی در می‌آورد. پس از چند لحظه امام از جا بلند شدند و به یکی از کسانی که همراه‌شان بود، فرمودند دنبال این آهو برو و مردی را که آهو نشان می‌دهد با خود بیاور. افرادی که آنجا بودند، با تعجب امام و آهو را که دور ایشان می‌چرخید، نگاه می‌کردند و از ماجرا سر در نمی‌آوردند. بالاخره یکی از امام پرسید مگر چه اتفاقی افتاده؟ امام سجّاد که مانند بقیه‌ی امام‌ها زبان حیوانات را می‌فهمیدند، گفتند مردی بچه‌ی این آهو را شکار کرده. الان آهو نگران بچه‌ی کوچکش است که از دیروز شیر نخورده. از من خواسته تا وساطت کنم بتواند به کودکش شیر بدهد.

چند نفری دنبال آهو به راه افتادند تا جای شکارچی را پیدا کنند. وقتی او را پیدا کردند، ماجرا را برایش تعریف کردند و از او خواهش کردند با آنها پیش امام بیاید. شکارچی بچه آهو را برداشت و با بقیه به سمت نخلستان راه افتاد. آهوی مادر، نگران و بی تاب، بچه‌اش را که از ترس می‌لرزید نگاه می‌کرد. امام از شکارچی خواستند اجازه بدهد مادر به بچه‌اش شیر بدهد. بعد، از او پرسیدند آیا حاضر است بچه آهو را به ایشان بفروشد؟ شکارچی هم که اوضاع را دید، آهو کوچولو را رها کرد.[1]

این هم از داستان امروز که درباره‌ی مهربانی امام سجّاد علیه السلام بود. حالا دیگر نوبتی هم که باشد، نوبت شعر است. خوب گوش کنید تا شعر مربوط به امام سجّاد علیه السلام را یاد بگیرید:

چهـــارم امــــام سجّــــاد                         به مـــا دعـاها یـاد داد

هــــر یـک از آن دعـــاهـــا                          پر معنی است و زیبــا

{مربی، چند بار شعر فوق را تکرار کند تا دانش آموزان آن را حفظ شوند.}

در این شعر چه می‌گوییم؟ می‌گوییم امام سجّاد دعاهای خوبِ زیادی به ما یاد داده‌اند. همانطور که گفتم یکی از لقب‌های امام سجّاد علیه السلام، زین العابدین یعنی زینت عبادت کنندگان است. امام سجّاد در عبادت‌های‌شان، دعاهای خیلی قشنگی می‌خواندند. ایشان به مردم یاد می‌دادند چگونه با خدا صحبت کنند و چه چیزهایی از خدا بخواهند. مثلا وقتی کسی مریض است و می‌خواهد خدا هرچه زودتر خوبش کند، اینجوری نگوید که خدایا آخر چرا از بین این همه آدم، من مریض شده‌ام؟ خدایا خسته شدم؛ زودتر کاری کن که خوب شوم. بلکه اول از خدای مهربان به خاطر همه‌ی آن روزهایی که سالم بوده‌ایم تشکر کنیم و بعد بر حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و اهل بیتش صلوات بفرستیم و از خدا بخواهیم دوباره به ما لطف کند و نعمت سلامتی را به ما برگرداند.[2]

پس بیایید ما هم از امام سجّاد علیه السلام یاد بگیریم دعاهای قشنگ بکنیم. مثلا دعا کنیم خدای مهربان همه‌ی مریض‌ها را خوب کند. همه‌ی بچه‌ها در هر جای دنیا که هستند، شاد و سلامت در کنار پدر و مادرشان زندگی کنند. چه جوری دعا کنیم؟ قبل از اینکه دعای‌مان را بگوییم و از خدا چیزی بخواهیم، اول به خاطر نعمت‌هایی که داریم از خدا تشکر کنیم و بعد چون می‌دانیم خداوند چقدر پیامبر و امام‌ها را دوست دارد، قبل از اینکه خواسته‌مان را بگوییم، صلوات بفرستیم.

خُب حالا یک بار از اولِ اول، شعر «من بچه شیعه هستم» را بخوانیم و بعد برویم سراغ کاردستی‌مان.

 


[1] برگرفته از: بحارالانوار، ج 46، ص 25.

[2] "اللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ عَلَى مَا لَمْ أَزَلْ أَتَصَرَّفُ فِيهِ مِنْ سَلَامَةِ بَدَنِي ... اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ... وَ أَوْجِدْنِي حَلَاوَةَ الْعَافِيَةِ، وَ أَذِقْنِي بَرْدَ السَّلَامَةِ ...‏" یعنی: بار خدايا تو را سپاس بر تندرستى تن من كه [پيش از اين] هميشه در آن به سر می‌بردم‏ ... بارخدایا بر حضرت محمد و خاندانش درود فرست ... و شيرينى تندرستى را برايم پديدآور و گوارائىِ سلامتى را به من بچشان‏: فرازی از دعای پانزدهم صحیفه سجادیه، ص 76.

 

بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص)

 

 

logo-samandehi

جستجو