درسنامه من بچه شیعه هستم

درس سیزدهم: امام محمد باقر علیه السلام

maharatha

بسم الله الرحمن الرحیم

من بچه شیعه هستم

   

با اهتمام: زهرا و سارا انتظارخیر؛ زهرا مرادی

    

دوره‌ی «من بچه شیعه هستم» بر مبنای کتاب شعری با همین نام نوشته‌ی محمد هادی صدرالحفاظی، برای گروه سنّی 7 تا 9 سال، توسط کارشناسان و مربیان خانه‌ی کودک و نوجوانانِ بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص) تدوین گردیده است. در این دوره، کودکان علاوه بر حفظ شعری زیبا درباره‌ی هر کدام از چهارده معصوم، با گوشه‌ای از زندگانی اهل بیت علیهم السلام آشنا می‌شوند و معرفت و محبت‌شان نسبت به ایشان بیشتر می‌گردد.

        

درس سیزدهم: امام محمد باقر علیه السلام

موضوعات مورد بررسی:

-          آشنایی مقدماتی با امام پنجم

-          تذکر به علم امام و آشنایی با مفهوم «باقرالعلوم»

-          توجه به اینکه امام هر زمانی در هر لحظه از احوالات مردم آگاهند

   

متن محتوا:

در جلسه‌ی گذشته درباره‌ی امام سجّاد علیه السلام صحبت کردیم. گفتیم ایشان امام چندم ما هستند؟            آفرین. امام چهارم. اسم اصلی‌شان «علی» است اما برای اینکه با امام اول (حضرت علی) اشتباه نگیریم ایشان را با لقب «سجّاد» می‌خوانیم. درباره‌ی تنهایی‌ها و مهربانی‌های امام صحبت کردیم. داستان بچه آهو و شکارچی را برای‌تان تعریف کردم. این را هم گفتم که امام سجاد، زینت عبادت کنندگان بودند و دعاهای خیلی خوب و قشنگی به ما یاد داده‌اند. قرار گذاشتیم ما هم از امام سجّاد یاد بگیریم و دعاهای قشنگ بکنیم. قبل از اینکه خواسته‌مان را هم بگوییم، از خدای مهربان به خاطر نعمت‌هایی که داشته‌ایم، تشکر کنیم و صلوات بفرستیم.

بچه‌ها؛ گفتیم امام سجّاد پسر کدام امام هستند؟        آفرین. پسر امام حسین علیه السلام هستند. یعنی امام چهارم، پسر امام سوم هستند. امام سجّاد علیه السلام در اثر سمّی که دشمنان ایشان در غذای‌شان ریخته بودند، شهید شدند و پس از ایشان پسرشان امام محمد باقر علیه السلام به امامت رسیدند. پس امام پنجم، امام محمد باقر هستند که پسر امام سجّاد علیه السلام هستند. حالا برویم شعر مربوط به امام محمد باقر علیه السلام را یاد بگیریم.

پـنـجـــم امـــــام بـاقــــــر                           که علم از او شد ظاهر

شاگـــردهـا تـربـیـت کــرد                          اســلام را تقـویت کــرد

{مربی، چند بار شعر فوق را تکرار کند تا دانش آموزان آن را حفظ شوند.}

بچّه‌ها؛ امام محمّد باقر مانند بقیه‌ی امام‌ها، خیلی عالِم و دانشمند بودند. هیچ سوالی نبود که جوابش را ندانند. دانشمندان زیادی پیش امام می‌رفتند و سوال‌های خود را از ایشان می‌پرسیدند. به همین دلیل به ایشان لقب «باقر العلوم» یعنی کسی که علم را می‌شکافد و مسائل را باز می‌کند داده‌اند. دشمنان امام از این موضوع خیلی حِرص می‌خوردند و مُدام دنبال راهی بودند که بتوانند امام را پیش مردم خراب کنند و آبرویش را ببرند. می‌رفتند کلی فکر می‌کردند و سوال‌های عجیب غریب می‌آوردند تا شاید امام نتواند جواب دهد و به خیال خودشان امام را ضایع کنند. مثلا می‌پرسیدند: آن چیست که زیاد می‌شود ولی کم نمی‌شود؟ آن چیست که کم می‌شود ولی زیاد نمی‌شود؟

کسی از شما می‌داند؟

امام گفتند چیزی که زیاد می‌شود ولی کم نمی‌شود، «آب دریاها و اقیانوس‌ها» است. چرا؟ چون مُدام آب رودخانه‌ها به آن می‌ریزد. چیزی هم که کم می‌شود ولی زیاد نمی‌شود، باقیمانده‌ی عمر آدم است. هرقدر که می‌گذرد، از باقیمانده‌ی عمر ما کمتر و کمتر می‌شود.[1]

امام نه تنها جواب اینجور سوال‌ها را می‌دانستند بلکه مثل بقیه‌ی امام‌ها، به اینکه هر کسی در هر جای دنیا مشغول چه کاری است هم علم داشتند (خبر داشتند). یک روز امام با چند نفر از دوستان‌شان جایی می‌رفتند که یکی از آنها پرسید: آیا شما از همه‌ی اتفاقاتی که در جهان می‌افتد، خبر دارید؟ امام جواب دادند «بله؛ همه‌ی امام‌ها به خواست و قدرت خدا از همه‌ی اتفاقاتی که در شبانه روز در هر جای دنیا رخ می‌دهد، خبر دارند.» بعد، مکثی کردند و ادامه دادند: «مثلا من می‌دانم دو نفر در حال آمدن به اینجا هستند. آنها اموالی را دزدیده‌اند و در غاری در آن کوه که می‌بینی مخفی کرده‌اند.» چند دقیقه بعد، دو نفر سوار بر اسب به امام و همراهانش رسیدند. امام به آنها گفتند «من از کار بدی که کرده‌اید خبر دارم. از خدا عذرخواهی کنید و چیزهایی را که دزدیده‌اند، به صاحبان‌شان برگردانید. اگر این کار را نکنید ممکن است شخص بیگناهی به خاطر شما مجازات شود». اما آن دو نفر قسم خوردند ما دزد نیستیم. امام گفتند «اگر خودتان اعتراف نکنید و اموال دزدی را برنگردانید، من به مأمورها می‌گویم چه مالی را از چه کسی دزدیده‌اید و در کجا مخفی کرده‌اید. من اجازه نمی‌دهم به جای شما یک بیگناه مجازات شود. حالا انتخاب با خودتان است» آن دو مرد که خیال‌شان راحت بود کسی آنها را ندیده و نمی‌تواند اموال دزدی را پیدا کند، به حرف امام محل نگذاشتند. امام همان کسی را که پرسیده بود آیا شما از همه چیز خبر دارید به همراه یک نفر دیگر به کوهی که در آن نزدیکی بود فرستادند و فرمودند «در بالای کوه، غاری وجود دارد که این دو نفر در فلان نقطه و فلان نقطه‌اش دو کیسه‌ی بزرگ پنهان کرده‌اند. آن دو کیسه را پیش من بیاورید».

آنها هم رفتند و درست در همان آدرسی که امام فرموده بودند، اموال دزدی را پیدا کردند و خدمت امام بردند. امام که تعجب همراهان‌شان را دیدند، گفتند فردا چیزهای عجیب‌تری می‌بینید.

فردای آن روز سر و صدای زیادی در شهر به گوش می‌رسید. سربازان، مردی را دستگیر کرده بودند و با کتک، پیش رییس‌شان می‌بردند. هرچه مرد فریاد می‌زد به خدا من چیزی ندزدیده‌ام، سربازها و صاحب مال، گوش نمی‌دادند. آنها می‌گفتند «تنها کسی که می‌دانسته جای طلاها و وسایل قیمتی کجاست و کلید هم داشته تو بودی. پس کار، کار خودت است». همه چیز بر علیه مرد بود و جز خدا هیچ شاهدی نداشت که او دزد نیست. قاضی هم که صحبت‌های صاحب مال را شنید، مطمئن شد دزدی کار همین مرد است و دستور داد او را مجازات کنند. در همین وقت، امام باقر و همان افرادی که روز قبل با امام بودند، پیش آنها رسیدند. امام گفتند «طلاها و وسایل را این بیچاره ندزدیده. دزدها فلانی و فلانی هستند و اموال دزدی را هم در فلان غار مخفی کرده بودند که الان، هم اموال دزدی و هم خود دزدان پیش من هستند».

بعد، امام از بین دو کیسه‌ای که در غار پیدا کرده بودند، یکی را به آن مرد دادند و گفتند «این کیسه، مال توست. کیسه‌ی دوم مال شخصی از اهالی فلان جاست که تا چند روز دیگر به دنبالش خواهد آمد. هروقت رسید، او را پیش من بفرستید». قاضی آن مرد بیگناه را آزاد کرد و دزدهای حقیقی هم به کار خود اعتراف کردند. چند روز بعد مردی از همان سرزمینی که امام باقر گفته بودند سراغ سربازها رفت و گفت اموالش را دزدیده‌اند. آنها نشانی خانه‌ی امام باقر را دادند. وقتی مرد وارد خانه‌ی امام شد، امام کیسه‌ی او را جلویش گذاشتند. مرد نگاهی به کیسه انداخت و گفت خدا را شکر، درش هنوز پلمب است. (پلمب یکجور قفل کردنِ مخصوص است که اگر کسی آن را باز کند، مشخص می شود). امام گفتند می‌خواهی به تو بگویم داخل این کیسه که پلمبش کرده‌ای چیست؟ مرد که مسلمان نبود، گفت اگر بتوانی این کار را بکنی معلوم می‌شود تو همان کسی هستی که خدا انتخابت کرده تا مردم از تو پیروی کنند. امام گفتند در این کیسه دو هزار سکه هست که هزارتای آن، مال توست و هزارتای دیگر، مال دوستت است که تا چند دقیقه دیگر او هم می‌رسد. اسم دوستت هم عبدالرحمن است. به جز سکه‌ها، مقداری لباس هم با این مشخصات در کیسه است. همین موقع صدای در بلند شد و عبدالرحمن هم آمد. مرد که هاج و واج امام را نگاه می‌کرد، گفت من به شما ایمان آوردم و از این لحظه مسلمان می‌شوم.[2]

خُب این هم از داستان امروز که درباره‌ی امام چندم بود؟         امام پنجم.

اسم امام پنجم چه بود؟                امام محمد باقر علیه السلام

چرا به ایشان باقر العلوم یا باقر می‌گفتند؟                چون باقر العلوم یعنی شکافنده‌ی علم؛ کسی که علم خیلی زیادی دارد و برای دیگران علوم را باز می‌کند. امام باقر علم خیلی زیادی داشتند و دانشمندان برای فهمیدن جواب سوال‌های خود، پیش امام می‌رفتند.

بچه‌ها داستانی را که از امام باقر علیه السلام برای‌تان تعریف کردم، همیشه به خاطر داشته باشید. یادتان باشد امامِ هر زمانی از همه‌ی اتفاق‌هایی که هر جای دنیا بیفتد، با خبر است. امام می‌داند من و شما در هر لحظه چه کار می‌کنیم، به چه فکر می‌کنیم، چه مشکلی داریم، ... پس حواس‌مان باشد کاری نکنیم که ایشان ناراحت شوند. در درس‌های بعدی در این مورد بیشتر صحبت می‌کنیم.

حالا یک بار با هم از اول شعر «من بچه شیعه هستم» را بخوانیم و بعد برویم سراغ کاردستی.

 


[1] برگرفته از: بحارالانوار، ج 48، ص 102.

[2] برگرفته از: بحارالانوار، ج 46، ص 272 و 273. و کشف الغمه، ج 2، ص 144.

 

بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص)

 

 

logo-samandehi

جستجو