بسم الله الرحمن الرحیم
من بچه شیعه هستم
با اهتمام: زهرا و سارا انتظارخیر؛ زهرا مرادی
دورهی «من بچه شیعه هستم» بر مبنای کتاب شعری با همین نام نوشتهی محمد هادی صدرالحفاظی، برای گروه سنّی 7 تا 9 سال، توسط کارشناسان و مربیان خانهی کودک و نوجوانانِ بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص) تدوین گردیده است. در این دوره، کودکان علاوه بر حفظ شعری زیبا دربارهی هر کدام از چهارده معصوم، با گوشهای از زندگانی اهل بیت علیهم السلام آشنا میشوند و معرفت و محبتشان نسبت به ایشان بیشتر میگردد.
درس دهم: امام حسین علیه السلام
موضوعات مورد بررسی:
- آشنایی مقدماتی با امام سوم و برخی از ویژگیهای اخلاقی ایشان مانند مهربانی
- تبیین ماجرای کربلا
- امام حسین برای جنگ نرفته بود
- حضور بچههای کم سن و سال در بین یاری کنندگان امام حسین
- ویژگی تربت امام حسین
- سلام دادن به امام حسین هنگام آب خوردن
متن محتوا:
در جلسهی گذشته دربارهی امام دوم یعنی امام حسن مجتبی علیه السلام صحبت کردیم. گفتیم امام حسن، نوهی پیامبر و پسر حضرت فاطمه و حضرت علی بودند. به امام حسن به خاطر مهربانیها و بخششهای زیادشان، کریم اهل بیت میگویند. گفتیم کریم به کسی میگویند که از بس مهربان و بخشنده است، منتظر نمیماند کسی از او کمک بخواهد. بلکه به محض اینکه بفهمد یکی نیازمند است، خودش به کمکش میرود تا او مجبور نشود خواستهاش را به زبان بیاورد و به خاطر همین مسئله خجالت بکشد. یکی دیگر از اخلاقهای خوبِ امام حسن علیه السلام که دربارهاش صحبت کردیم، این بود که بسیار صبور بودند. ما هم قول دادیم مثل ایشان صبور باشم، زود عصبانی نشویم، اگر کسی رفتار زشت و ناپسندی داشت، ما مثل او بد رفتار نکنیم، ...
امروز میخواهیم دربارهی امام سوم صحبت کنیم. امام سوم ما شیعیان، امام حسین علیه السلام هستند. امام حسین، برادر کوچکتر امام حسن بودند که بعد از شهادت امام حسن، به امامت رسیدند.
حالا که گفتیم امام حسین، برادر امام حسن هستند، به من بگویید ببینم اسم مادر امام حسین چیست؟
اسم پدرشان چیست؟
اسم پدربزرگشان چیست؟
آفرین به شما بچه شیعههای باهوش.
حالا برویم شعر مربوط به امام حسین را یاد بگیریم:
حسین که شاه دین است امــام سومیـن اســت
شــهیــــد کــربــــلا شـــد تربــت او شــفا شـــد
وقــتی کــه آب میخـورم بـر او ســلام میکــنم
{مربی، چند بار شعر فوق را تکرار کند تا دانش آموزان آن را حفظ شوند.}
امام حسین هم مثل پدربزرگشان حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، مثل مادرشان حضرت فاطمه، مثل پدرشان حضرت علی و مثل برادرشان امام حسن مجتبی علیهم السلام خیلی مهربان و دلسوز بودند. یک روز عدهای از مردم به امام حسین نامه نوشتند که ما از دست آدمهای بدجنسی که بر ما حکومت میکنند خسته شدهایم و میخواهیم همانطور که پیامبر در غدیر خم گفتند رهبری و سرپرستی ما را شما به عهده بگیرید. (ماجرای غدیر که یادتان است؟ در آن روز پیامبر یکی یکی امامهای بعد از خودشان را به مسلمانها معرفی کردند و گفتند به حرف آنها گوش بدهید و رهبری خود را به آنها بسپرید. اما مردم با آنکه در آن روز قول دادند این کار را بکنند، بعدا زیر قولشان زدند.) بعد از شهادت حضرت علی و امام حسن، مردم شهر کوفه به امام حسین نامه نوشتند که ما اشتباه کردیم و الان میخواهیم که شما رهبر و سرپرست ما باشی.
در آن زمان یکی از بدترین و بدجنسترین افراد روی زمین به نام یزید، حاکم مردم بود. یزید که دلش میخواست هیچ اسمی از اسلام و پیامبر و امامها نماند، دشمن سرسخت امام حسین بود. او قصد داشت یا امام حسین را به زور با خودش همراه کند یا او را بکشد. خب معلوم بود که امام حسین هم با کسی مثل یزید که کارهای زشتی انجام میداد و مردم را اذیت میکرد، دوست نمیشد و در کارهای زشتِ او، کمکش نمیکرد.
مردم کوفه به امام حسین قول دادند اگر امام قبول کند سرپرستی آنها را به عهده بگیرد، آنها هم هر کاری از دستشان بر بیاید، انجام میدهند و در مقابلِ یزید، میایستند.
امام حسین که خیلی مهربان بودند، به این دلیل که مردم از او کمک خواسته بودند، به همراه خانواده و دوستانشان به سمت شهر کوفه راه افتادند. نزدیکیهای کوفه که رسیدند، دیدند یک عده سرباز راه را بستهاند. سربازها که معلوم بود چند روز است در گرمای بیابان منتظر امام بودهاند تا مانع رفتن امام به کوفه بشوند، از گرما و تشنگی لبهایشان ترک ترک شده بود. با اینکه آن سربازها، سربازهای یزید بودند و برای دستگیری امام آمده بودند، اما امام به همراهانش گفت به سربازها و اسبهای آنها آب بدهند. امام و همراهانش با مهربانی آبی را که همراهشان داشتند به سربازها دادند و آنها را از تشنگی نجات دادند. بعد از اینکه سربازها حالشان جا آمد، فرماندهی آنها که اسمش «حُرّ» بود به امام گفت: «من مأمورم تا شما را پیش یزید ببرم». امام گفتند: «من با تو نمیآیم». فرمانده گفت: «اگر نیایید، مجبور میشویم با شما بجنگیم و همانطور که میبینید ما سربازهای زیادی داریم ولی شما فقط زن و بچه و چند پیرمرد همراهتان است». امام گفتند: «من با کسی مثل یزید دوست نمیشوم و در جنایتهای او شریک نمیشوم؛ حتی اگر مجبور باشم با شما بجنگم و در این راه کشته شوم». حُرّ که دید امام تحت هیچ شرایطی حاضر نمیشود با او به قصر یزید بیاید، سربازی را فرستاد تا از رییسشان بپرسد تکلیف چیست؟ آیا با امام حسین وارد جنگ بشوند یا نه. امام حسین هم بدون توجه به آنها سوار اسبش شد و به همراه دوستان و خانوادهاش به راهش ادامه داد. حُرّ و سربازانش هم به دنبال آنها حرکت میکردند تا دستور جدید برسد و ببینند چه باید بکنند. آن زمانها که تلفن و بیسیم و ماشین نبود؛ به همین دلیل چند روزی طول کشید تا آن سرباز خود را به مقرّ یزید برساند و با دستور جدید برگردد. در این فاصله، امام به منطقهای به نام کربلا رسیدند. همانجا بود که از طرف یزید دستور آمد اگر امام حسین قبول نمیکند با من دوست شود و من را در کارهایی که میخواهم انجام دهم کمک کند، با او بجنگید.
از آن طرف، مردم کوفه که به امام نامه نوشته بودند که تو رو خدا بیا به ما کمک کن، از ترس یزید، در خانههایشان قایم شدند. آنها نه تنها به کمک امام نرفتند بلکه بعضی از آنها به هوای جایزههایی که یزید برای افرادی که بر علیه امام حسین بجنگند تعیین کرده بود، شمشیرهای خود را برداشتند و به کمکِ سربازهای یزید رفتند.
یزید به جز سپاه حُرّ، یک عالمه سربازهای دیگر هم برای جنگ با امام فرستاد. سربازها جایی ایستاده بودند که امام و خانوادهاش نتوانند از آب رودخانهای که در آن نزدیکی بود، استفاده کنند. در گرمای شدید بیابان، حتی بزرگترها از تشنگی بی تاب شده بودند؛ چه برسد به بچههایی که همراه امام بودند. با اینکه امام به سربازهای یزید آب داده بود و آنها را از تشنگی نجات داده بود، اما سربازهای یزید با بی رحمی مانع میشدند تا زن و بچهی امام یک قطره آب بخورند. حُرّ که این وضعیت را دید خیلی ناراحت شد و یواشکی جوری که بقیهی سپاه یزید متوجه نشوند خود را به امام حسین رساند و اجازه خواست تا جزو یاران امام باشد. او از اینکه به حرف یزید گوش داده بود و راه را بر امام بسته بود، خیلی شرمنده و خجالت زده بود. اما امام با مهربانی او را پذیرفتند و برایش دعا کردند.
بالاخره جنگ شروع شد. اما چه جنگی! تعداد سربازهای یزید، چندصد هزار نفر بود ولی تعداد یاران و همراهان امام حسین، خیلی کم بود و بیشترشان هم زنها و بچههای کوچک که نمیتوانستند بجنگند. اصلا امام که قصد جنگیدن نداشتند که سرباز با خودشان آورده باشند. امام همراه زن و بچه و خانوادهشان و به دعوت مردم کوفه آنجا بودند. همان مردمی که خودشان به سپاه یزید ملحق شدند. (یعنی آنها هم جزیی از سپاه یزید شدند)
وقتی سربازهای یزید به سمت امام حسین و خانوادهشان حمله کردند، پسرها و دوستان امام حسین جلوی آنها ایستادند و شجاعانه از امام دفاع کردند. در بین آنها بچههایی هم سن و سال شماها هم بودند که نمیتوانستند بنشینند و ببینند دشمن، امام مهربانشان را اذیت میکند. به همین دلیل با اینکه چند روز بود آب و غذایی نخورده بودند و خیلی بی حال و ضعیف شده بودند، با شجاعت از امام خوبشان دفاع کردند.
در نهایت، وقتی همهی یاران امام شهید شدند، سربازهای بدجنس یزید، دسته جمعی به سمت امام حسین حمله کردند و یک عالمه تیر و شمشیر به امام زدند و ایشان را شهید کردند.
بچهها؛ امام حسین و یارانش همگی با لب تشنه شهید شدند. به همین دلیل ما شیعهها وقتی آب میخوریم، میگوییم «سلام بر حسین». معنی این کار این است که یادمان نرفته امام مهربانمان و یاران ایشان را با لب تشنه شهید کردند. امامی که جز خوبی و خوشبختی برای هیچ کس چیزی نمیخواست. وقتی میگوییم سلام بر حسین، منظورمان این است که ما اماممان را دوست داریم، به یادشان هستیم و از اینکه ایشان را تشنه شهید کردند، خیلی ناراحتیم.
خب حالا یک بار دیگر شعری را که امروز یاد گرفتید، دوره کنیم ببینیم چیزی باقی مانده که دربارهاش صحبت نکرده باشیم؟
- حسین که شاه دین است؛ امام سومین است: بچهها؛ یادتان است دربارهی دین صحبت کردیم؟ گفتیم «پیامبرم محمد که با او قرآن آمد / دین را به ما رسانده ...» این را هم گفتیم که دین، همان راه و روشِ صحیح زندگی کردن است که از طرف خدای مهربانی که از هر کسی بهتر میداند چه چیزی برای ما خوب است و چه چیزی بد، توسط پیامبر برای مردم فرستاده شده. اگر امام حسین همانطور که یزید میخواست، با او که دلش نمیخواست اسمی از خدا و پیامبر و اسلام باقی بماند، دوست میشد، چه بلایی سر دین میآمد؟ یزید هر کار بدی که دلش میخواست انجام میداد و بعد میگفت ببینید امام حسین هم که نوهی پیامبر است و از همه بهتر دین را میشناسد، با من موافق است. آن وقت هر جنایتی را به اسم دین انجام میداد. اما امام حسین با نپذیرفتن پیشنهاد یزید که گفته بود بیا به من قول بده که با من دوست باشی و هیچ وقت با کارهایم مخالفت نکنی، مانع از این شد که یزید کارها و جنایتهای خود را به اسم دین بگذارد. به همین دلیل میگوییم حسین که شاه دین است ...! یعنی امام حسین، مثل یک شاه که رییس و فرمانروای قلمروی خود است و از آن محافظت می کند، رییس و فرمانروای دین هستند و از آن مراقبت کردند.
- شهید کربلا شد؛ تربت او شفا شد: گفتیم امام حسین و یاران شان در منطقهی کربلا شهید شدند. خدای مهربان، انقدر امام حسین را دوست دارد که در خاکی که امام در آنجا دفن شدند یک خاصیت و ویژگی مهم قرار داد. آن خاصیت هم این است که هر بیماری که کمی از آن خاک در دهانش بگذارد و آن را بخورد، خوبِ خوب میشود. یا به قول بزرگترها شفا میگیرد. به همین دلیل میگوییم «تربت او شفا شد». تربت یعنی خاک. البته الان دیگر دسترسی به آن خاک وجود ندارد. چون روی آن خاک با سنگ و سیمان و ... پوشیده شده. اما در زمانهای گذشته عدهی زیادی با خوردن تربت، شفا گرفتهاند.
- وقتی که آب میخورم، بر او سلام میکنم: دربارهی این هم که صحبت کردیم. گفتیم برای اینکه نشان دهیم امام مهربانمان را که با لب تشنه شهید شدند چقدر دوست داریم و همیشه به یادشان هستیم، وقتی آب میخوریم میگوییم: سلام بر حسین. شما بچه شیعههای خوب من هم یادتان باشد از این به بعد هر وقت آب خوردید بگویید «سلام بر حسین»
خب حالا یک بار از اولِ اول، شعر بچه شیعه را با هم بخوانیم و بعد برویم سراغ کاردستی خوشگلمان ...
{مربی در انتهای جلسه به دانش آموزان تذکر دهد که جلسهی آینده، مرحلهی دوم از مسابقات «من بچه شیعه هستم» برگزار میشود.}