دست دسی

جلسه بیستم: دست، دسی پاییز رسید

maharatha

بسم الله الرحمن الرحیم

دست دسی

   

با اهتمام: زهرا و سارا انتظارخیر؛ زهرا مرادی

   

دوره‌‌ی «دست دسی» با هدف ارتقای مهارت های دست ورزی در کنار رشد مهارتهای تربیتی در کودکان 5 و 6 ساله توسط کارشناسان و مربیان خانه‌ی کودک و نوجوانانِ بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص) تدوین گردیده است.

     

جلسه بیستم: دست، دسی پاییز رسید

موضوع:آشنایی با فصل پاییز و جهات چهارگانه

نکات تربیتی و مهارتهای مورد توجه:

-         دست ورزی (قیچی کاری)

-         یادگیری جهات بالا، پایین، چپ، راست

-         تذکر به این نکته که مهربانی، سلامتی و صلح و امنیت، از پول و طلا با ارزش ترند.

-         یادگیری یک شعر درباره فصل پاییز

-         یادگیری یک شعر درباره جهات

   

فعالیت هنری: دستبند نمدی

   

لوازم مورد نیاز: نمد، قیچی، چسب

   

ابتدای کلاس، مربی نوارهای نمدی به همراه خرده نمدهایی که باقیمانده‌ی کاردستی های قبلی است را در اختیار بچه ها قرار می‌دهد و از آنها می‌خواهد با این نمدها یک دستبند درست کنند. بچه ها می‌توانند اشکال هندسی یا هر شکل دیگری که دوست دارند از خرده نمدها قیچی کنند و روی نوار نمدی بچسبانند. از دکمه، پولک و وسایل تزیینی دیگر هم می‌توانند استفاده کنند. پس از آماده شدن دستبندها، مربی دستبند هر کودک را به دست راست او می‌بندد.

دست دسی 20 دستبند نمدی 

پس از اتمام کار و مرتب نمودن میزها و وسایل، مربی می‌گوید بچه ها، می‌دانستید چند روزی است که فصل تابستان تمام شده و ما وارد یک فصل جدید شده ایم؟ اگر گفتید چه فصلی؟ شعر فصل ها را یادتان است؟ بیایید یک بار دیگر با هم بخوانیم ببینیم بعد از فصل تابستان، نوبت چه فصلی است؟

فصل اول بهاره، بهار شكوفه داره {مربی دستش را به نشانه‌ی باز شدن شکوفه‌ها مثل غنچه باز می‌کند}

فصل دوم تابستان، ميوه ميشه فراوان {مربی دستش را به نشانه‌ی بادبزن تکان می‌دهد}

فصل سوم پاييزه، پاييز برگها مي ريزه {مربی انگشتان دستش را به نشانه‌ی بارش و ریزش برگ‌ها حرکت می‌دهد}

فصل چهارم زمستان، سرما و برف و باران {مربی دست هایش را به نشانه‌ی گرم کردن‌ها می‌کند و به هم می‌مالد}

پس الان در چه فصلی هستیم؟ آفرین. پاییز.

در فصل پاییز، کم کم هوا سرد می‌شود، باد می‌آید، برگ درختان رنگی رنگی می‌شود و می‌ریزد. کف پیاده روها و پارکها پر می‌شود از برگهای زرد و نارنجی و قرمز. دیگر مثل فصل تابستان که هوا گرم بود و کولر روشن می‌کردید و با آستین کوتاه بیرون می‌رفتید و آب بازی می‌کردید و ... نیست. باید لباس گرم تر بپوشید و مراقب باشید سرما نخورید. خصوصا جلوی باد پاییز نروید. چون ممکن است خدای نکرده مریض شوید. خب حالا یک شعر قشنگ درباره‌ی پاییز با هم یاد بگیریم و بخوانیم:

پاییز اومد دوباره             برگها شدند ستاره

ستاره طلایی                  زرد و سرخ و حنایی

ستاره طلایی                  زرد و سرخ و حنایی

آمد باد شبانه         برگها را دانه دانه

از شاخه ها جدا کرد         توی هوا رها کرد

از شاخه ها جدا کرد                 توی هوا رها کرد

این شعر را که خواندیم ، یاد یک قصه افتادم. دوست دارید برایتان یک قصه‌ی پاییزی تعریف کنم؟                پس خوب گوش بدهید.

یکی بود، یکی نبود؛ یک دختر خانمی به نام نرگس با مامان و بابایش در یک خانه توی روستا با هم زندگی می‌کردند. نرگس خانم تقریبا همسن و سال شما بود و مثل شما خیلی دوست داشت به مامانش در کارهای خانه کمک کند. یک روز که مامان لباس ها را شسته بود و می‌خواست پهن کند، نرگس از مامانش خواهش کرد به او اجازه دهد تا او هم در پهن کردن لباس ها روی بند به مامان کمک کند. مامان هم با خوشحالی قبول کرد. آنها رفتند لباس ها را روی طنابی که در حیاط بود، پهن کنند. نرگس چون قدش نمی‌رسید لباس ها را روی طناب بیاندازد، دانه دانه لباس ها را از توی سبد به مامان می‌داد و مامان هم آنها را روی طناب می‌انداخت. پهن کردن لباس ها که تمام شد، مامان به نرگس گفت حالا بدو برو گیره های لباس را بیاور. چون ممکن است باد بیاید و لباس ها را با خود ببرد. اما تا نرگس برود و گیره ها را بیاورد، یک باد تندی شروع به وزیدن کرد و جورابها را با خود به هوا برد. نرگس زودی گیره ها را آورد و به مامان داد تا به بقیه لباس هایی که هنوز باد نبرده بود، بزند. گیره زدن لباس ها که تمام شد، مامان و نرگس شروع کردند به پیدا کردن جوراب هایی که باد برده بود. نرگس این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یکدفعه چشمش افتاد به لنگه جورابش که بالای درخت، تاب می‌خورد. به مامان گفت: مامان، مامان، آن بالا.   بالا، بالا، آن بالا.

{مربی همزمان با گفتن بالا، بالا، آن بالا، به جهت بالا اشاره کند.}

شما هم با نرگس بگویید: بالا، بالا، آن بالا.

{مربی بچه ها را تشویق کند که با دست، جهت بالا را نشان دهند.}

مامان با یک چوب بلند، جوراب نرگس را از بالای درخت، پایین انداخت. نرگس گفت: ولی لنگه‌ی دیگرش کجاست؟ مامان چشم گرداند و دید آن یکی لنگه، پایین پله های زیرزمین افتاده. به نرگس گفت: پایین، پایین، آن پایین

{مربی، باز هم همزمان با گفتن پایین، با دست، به سمت پایین اشاره کند و از بچه ها بخواهد آنها هم با نشان دادن جهت دست، حرف مادر را تکرار کنند.}

نرگس دوید و رفت و لنگه جورابش را از پایین پله ها برداشت.

اما جورابهای مامان و بابا کجا بودند؟ مامان گفت: سمت چپ؛ چپ، چپ، چپ. ولی نرگس نمی‌دانست سمت چپ، یعنی کدام طرفی. مادر دوباره به نرگس گفت: سمت چپ؛ چپ، چپ، چپ و این دفعه با دستش به سمت چپ اشاره کرد. شما هم مثل مامان نرگس، سمت چپ را با دست تان نشان دهید و بگویید: سمت چپ؛ چپ، چپ، چپ.

{مربی حتما حتما حواسش باشد هنگام نشان دادن سمت چپ و راست، خودش روبروی بچه ها نایستاده باشد. بلکه او هم، هم جهت و هم راستای بچه ها بایستد و همه با هم به سمت چپ اشاره کنند.}

نرگس با دیدن جهتی که مامان نشان داد، فهمید که سمت چپ کدام طرف است و به همان سمت دوید. دید یکی از جورابها روی صندلی و یکی دیگر، زیر صندلی افتاده.

{مربی دست چپش را به حالت افقی نگه دارد و با دست راست، مفهوم زیر و رو را نسبت به دست چپش نشان دهد.}

آنها جورابهای بابا بود. ولی جورابهای مامان کجا بود؟ مامان گفت: نرگس، جورابهای من هم آنجاست: سمت راست؛ راست، راست، راست و با دست به سمت راست اشاره کرد. شما هم سمت راست را به نرگس نشان دهید: سمت راست؛ راست، راست، راست. نرگس به سمت راست رفت ولی چیزی ندید. مادر گفت: جلو، جلو، جلوتر. نرگس بدو، بدو به سمت جلو رفت ولی انگار زیادی جلو رفته بود. مادر گفت: عقب، عقب، عقب تر. نرگس دوباره به عقب برگشت و جورابهای مامان را هم پیدا کرد.

دیگر همه‌ی جورابها پیدا شده بود و مامان و نرگس می‌توانستند با خیال راحت به خانه بروند و یک چای گرم بخورند. با اینکه نرگس، آن روز به خاطر باد پاییزی، کلی این طرف آن طرف تر دویده بود، ولی خسته نشده بود و خیلی هم به او خوش گذشته بود. چون این کار برایش مثل بازی کردن بود. تازه؛ موقع چای خوردن، یک شعر با مزه هم از مادرش یاد گرفته بود. شعری که نرگس یاد گرفته بود، اینطوری بود:

بالا پایین چپ راست         مهمترین جهت هاست

برای کمک به                همه‌ی ما آدم هاست

تا زودی پیدا کنیم                    چیزهایی که مال ماست

بالا پایین چپ راست         آدرس کل چیزهاست

حالا شما هم این شعر را با هم بخوانید ...

در حین خواندن این شعر، بچه ها باید با دست، جهت مورد نظر را نشان دهند. پس از یادگیری شعر، مربی از بچه ها می‌خواهد دستی را که دستبند به آن بسته اند، بالا بگیرند و می‌گوید: این دستی که دستبند بسته اید، دست راست شماست. وقتی می‌گوییم سمت راست، منظورمان همان طرفی است که دست راست تان قرار دارد، یعنی این طرفی. خب حالا بگویید ببینم سمت چپ کدام طرف است؟ آفرین. طرف دیگر، می‌شود سمت چپ ما.

پس از این توضیح، مربی از بچه ها می‌خواهد همه با هم جهت راست را نشان دهند. سپس همه با هم سمت چپ را. حالا راست، حالا چپ. حالا بالا، حالا پایین. چپ، راست؛ بالا، پایین ...

سپس مجددا شعر جهات را بخوانند.

خب حالا بیایید بازی کنیم. بازی «در جستجوی گنج» ...

بازی به این صورت است که مربی، بچه ها را به سه گروه تقسیم می‌کند. یک نفر از هر گروه، به عنوان جوینده، بیرون می‌رود. معلم، برای هر گروه، یک گنج در نظر می‌گیرد و آن را یک جایی در کلاس پنهان می‌کند. مثلا زیر سطل، بالای تخته، روی طاقچه‌ی پنجره، کشوی میز معلم ... گنج ها عبارتند از: 1: مهربانی، 2: سلامتی، 3: صلح و امنیت. چون بچه ها سواد خواندن ندارند، این مفاهیم به صورت نقاشی روی کاغذ نمایش داده می‌شود. گروه، باید جوینده اش را که چشمانش بسته است، فقط با نام بردن جهت های چپ، راست، بالا، پایین، عقب، جلو، زیر و رو راهنمایی کند تا به گنج مخصوص گروه خود برسد. پس از دستیابی به گنج، هر گروه باید از روی نقاشی تشخیص بدهد گنجش چیست.

در پایان، مربی به بچه ها می‌گوید: گنج، همیشه پول و طلا نیست. اگر کسی یک عالمه پول و طلا داشته باشد ولی مریضی سختی راشته باشد، احساس خوشبختی نمی‌کند.

یا اگر کسی یک عالمه پول داشته باشد ولی دور و برش پر باشد از آدم های بدجنسی که حاضرند برای به دست آوردن پول، حتی او را بکشند یا جایی باشد که جنگ است و هر لحظه ممکن است کشته بشود، باز هم احساس خوشبختی نمی‌کند. پس «صلح» - یعنی با هم دوست بودن، با هم دعوا و جنگ نکردن - و «امنیت» - یعنی اینکه خیالت راحت باشد کسی تو را اذیت نمی‌کند - از پول و طلا هم با ارزش تر است.

یک گنج دیگر، مهربانی است. مردم، همیشه آدم های مهربان را دوست دارند و به آنها احترام می‌گذارند. اگر یک کسی پولدار باشد ولی بداخلاق باشد، کسی او را ندارد و آن آدم با اینکه پول زیادی دارد، احساس خوشبختی نمی‌کند. چون بقیه دوستش ندارند و تنهایش می‌گذارند.

خب امروز چقدر چیزهای خوب یاد گرفتیم.

یاد گرفتیم که فصل پاییز آمده. در پاییز هوا کم کم سرد می‌شود، برگ درختان می‌ریزد و باد می‌آید. یک شعر هم درباره‌ی پاییز یاد گرفتیم. چه بود؟ ... آفرین.

بعد، جهت ها را یاد گرفتیم: بالا، پایین، چپ، راست. شعرش چه بود؟ ... آفرین

یک چیز مهم دیگر هم که یاد گرفتیم این بود که گنج واقعی که از پول و طلا هم با ارزش تر است، مهربانی، سلامتی و صلح و امنیت است.

برای جلسه‌ی بعد، یادتان باشد برگهای پاییزی جمع کنید و به کلاس بیاورید. الان که دارید به خانه بر می‌گردید، دقت کنید و کنار باغچه ها و پیاده روها و پارکها برگهایی با شکل ها و رنگ های مختلف را پیدا کنید و آن ها را داخل این کیسه ها بریزید و جلسه‌ی آینده با خودتان به کلاس بیاورید.

{مربی، به هر دانش آموز، یک کیسه فریزر بدهد تا در راه بازگشت به منزل، برگها را جمع کند.}

 

بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص)

 

 

logo-samandehi

جستجو