بسم الله الرحمن الرحیم
دست دسی
با اهتمام: زهرا و سارا انتظارخیر؛ زهرا مرادی
دورهی «دست دسی» با هدف ارتقای مهارت های دست ورزی در کنار رشد مهارتهای تربیتی در کودکان 5 و 6 ساله توسط کارشناسان و مربیان خانهی کودک و نوجوانانِ بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص) تدوین گردیده است.
جلسه نهم: دست، دست؛ همکاری لازم است
موضوع: همکاری
نکات تربیتی و مهارتهای مورد توجه:
- افزایش مهارت دست ورزی (کاربرگ خطوط، قیچی کاری، متصل کردن)
- تقویت مهارت های حرکتی ظریف دست
- تقویت مهارت کار با قیچی
- هماهنگی چشم و دست
- افزایش تمرکز
- تقویت مهارت دیداری
- تقویت مهارت خوب گوش دادن
- یادآوری اشکال سه گوش و چهار گوش و ساخت آنها با نی
- لذت و اهمیت همکاری
- ابراز عقیده و بیان آن در جمع
- افزایش مهارت حل مسئله
فعالیت هنری: زنجیرهی نی
لوازم مورد نیاز: نی های نوشابهی فنری، قیچی
پس از انجام دادن کاربرگ دست ورزی روبرو، مربی تعدادی نی فنری (از همان نی هایی که بالای آنها قابلیت خم شدن دارد) در اختیار نوآموزان قرار میدهد و از آنها میخواهد قسمت بالایی نی ها را مانند شکل قیچی کنند.
این برش باید به اندازه ای باشد که قسمت فنری در وسطِ تکهی بریده شده قرار داشته باشد. مربی به بچه ها توضیح میدهد که نی را از کجا باید ببرند ولی این کار را به خودشان میسپارد. یکی از اهداف این کار، این است که مهارت خوب و درست گوش دادن در بچه ها تقویت شود. اگر نوآموزی اظهار داشت که بلد نیست یا نفهمیده چه کار باید بکند، مربی مجددا با آرامش برایش توضیح بدهد و با یک نمونه که خودش انجام میدهد، او را راهنمایی کند. ولی در قیچی زدن کمکش نکند.
پس از اینکه سرِ نی ها برش زده شد، مربی از بچه ها میخواهد مانند نمونه با فرو کردن تکه های بریده شده، سه گوش و چهارگوش درست کنند. باقیماندهی نی ها را هم کنار میگذاریم تا در دست ورزی های جلسات دیگر از آنها استفاده کنیم.
سپس آنها را راهنمایی کند تا به همین روش، یک ریسه مانند شکل زیر بسازند. در این فعالیت، هر نوآموز، یک ریسهی 4 تا 5 تایی درست میکند.
پس از ساخت ریسه ها، مربی یکی از کفشدوزک های سنگی جلسه قبل را بر میدارد و میگوید:
خب بچه ها؛ کفشدوزک هایی که جلسه قبل درست کرده بودید، یادتان است؟ حرفهایی که دربارهی مهربانی با حیوانات گفتم، چطور؟ یادتان است گفتیم باید مراقب آنها باشیم؟ خب الان این کفشدوزک کوچولوی ما، مثلا داخل یک حوض بزرگ افتاده و نمیتواند بیرون بیاید. ما میخواهیم با کمک زنجیرهایی که درست کردیم، کفشدوزک را از آب بیرون بکشیم و نجاتش دهیم.
مربی، کفشدوزک را در فاصلهی حدودا یک متری از بچه ها قرار میدهد و میگوید:
ولی بچه ها نمیتوانیم از جایی که هستیم نزدیک تر برویم. زنجیری هم که درست کرده ایم، آنقدر بلند نیست که به کفش دوزک برسد. حالا چه کار کنیم؟
مربی به بچه ها فرصت فکر کردن و مشورت با یکدیگر میدهد و سعی میکند آنها را به صورت غیر مستقیم به این سمت هدایت کند که اگر زنجیرهای شان را به هم وصل کنند، بلندتر میشود و به کفشدوزک میرسد.
بعد، از آنها میخواهد راه وصل کردن زنجیرها به هم را پیدا کنند و یک زنجیر بلند درست کنند.
پس از نجات کفشدوزک، مربی به بچه ها میگوید: خیلی ممنون که انقدر خوب با هم فکر کردید و کمک کردید تا کفشدوزک را نجات دهید. بچه ها به این کاری که انجام دادید، همکاری میگویند. یعنی همه با هم کار کردید، به هم کمک کردید تا یک کار انجام شود. خیلی وقتها اگر یک نفر بخواهد تنهایی کاری را انجام دهد، ممکن است نتواند؛ یا خیلی خسته شود؛ یا خیلی طول بکشد. ولی وقتی چند نفری با هم یک کاری را انجام میدهیم، هم کمتر خسته میشویم، هم زودتر تمام میشود و هم کلی بهمان خوش میگذرد.
بچه ها؛ یاد یک قصهی بامزه افتادم. یک پیرمرد و پیرزنی در یک روستای قشنگ زندگی میکردند. آنها یک باغچهی کوچک داشتند که در آن، سبزی و خیار و گوجه و شلغم و اینجور چیزها را میکاشتند. یک روز که پیرمرد رفت به باغچه اش سر بزند، دید یک شلغم بزرگ در باغچه اش در آمده. خیلی خوشحال شد و تصمیم گرفت تا شلغم را از باغچه بیرون بیاورد و برای خاله پیرزن ببرد تا با آن یک آش شلغم خوشمزه درست کند. ولی بچه ها؛ شلغم انقدر بزرگ بود که پیرمرد زورش نرسید آن را از خاک بیرون بکشد. پیرمرد هرقدر زور زد، نشد که نشد. هی گفت: «بیا بیا؛ بیرون بیا؛ از دل خاک بیرون بیا؛ با این تکون، با اون تکون، بیرون بیااااا». ولی شلغم از جای خود تکان نخورد که نخورد.
{مربی در حالی که این شعر را میخواند، خودش هم ادای پیرمرد که در حال تلاش برای بیرون آوردن شلغم است را در میآورد.}
پیرمرد، خاله پیرزن را صدا زد و گفت: خانم کجایی؟ بیا ببین چه شلغم بزرگی در باغچه در آمده بیا کمک کن تا آن را در بیاوریم.
{مربی از یکی از بچه ها میخواهد نقش خاله پیرزن را بازی کند و بیاید کمر مربی را بگیرد و با هم ادای بیرون در آوردن شلغم را در بیاوردند}
خاله پیرزن آمد به کمک پیرمرد و هر دو با هم برگهای شلغم را گرفتند و کشیدند تا از دل خاک بیرون بیاید. آنها با هم میخواندند: «بیا بیا؛ بیرون بیا؛ از دل خاک بیرون بیا؛ با این تکون، با اون تکون، بیرون بیاااا». اما بچه ها؛ شلغم باز هم بیرون نیامد که نیامد. پیرزن و پیرمرد مانده بودند با این شلغم بزرگ چه کار کنند که یکدفعه صدای در زدن آمد. پیرمرد در را باز کرد و دید نوه اش پشت در است. نوه، آمده بود تا به پدربزرگ و مادربزرگش سر بزند. پیرمرد از نوه اش خواست او هم به آنها کمک کند تا شلغم را بیرون بیاورند.
{یکی دیگر از بچه ها نقش نوه را بازی کند و او هم کمر همکلاسی اش را بگیرد و همه با هم ادای بیرون کشیدن شلغم را در بیاورند و شعر را بخوانند.}
اما باز هم شلغم بیرون نیامد. همسایهی پیرمرد که صدای پیرمرد و پیرزن و نوه شان را شنیده بود، گفت: یا الله؛ همسایه؛ اجازه هست؟ و بعد سرش را از دیوار حیاط بالا آورد و پرسید: مشکلی پیش آمده؟ پیرمرد گفت: آقا جان؛ یک شلغم بزرگ داریم که زورمان نمیرسد از خاک بیرونش بکشیم. همسایه گفت: همین الان میآیم کمک.
{یکی دیگر از بچه ها هم به جمع افراد قبلی اضافه میشود و مثل مراحل قبل، شعر را میخوانند. بچه ها؛ از این شعرخوانی خوش شان میآید و مثل یک بازی از آن لذت میبرند.}
خلاصه، بچه ها؛ همهی همسایه ها یکی یکی آمدند به کمک پیرمرد.
{همهی بچه ها به صورت قطاری پشت هم را میگیرند و یا هم شعر را میخوانند.}
که یکدفعه شلغم غول پیکر ما از دل خاک بیرون آمد. همه با هم گفتند: هورا! بالاخره موفق شدیم. پیرمرد از همهی کسانی که به کمک شان آمده بودند، تشکر کرد و گفت اگر شما نبودید، ما زورمان نمیرسید. خاله پیرزن هم رفت و با آن شلغم، یک دیگ بزرگ آش درست کرد تا همه بخورند و خستگی شان در بیاید.