من بزرگ شده‌ام؛ ویژه‌ی 6 تا 8 سال

bozorg

بسم الله الرحمن الرحیم

 

نویسنده: زهرا مرادی  

 

یکی بود، یکی نبود. 

دختری بود به نام مریم که مثل همه‌‌‌‌ی شما، بچه‌‌‌‌ی خوب و با ادبی بود. فقط یک اشکال بزرگ داشت. آن هم این بود که همیشه فراموش‌‌‌‌ می‌کرد وقتی کسی برای او کاری انجام‌‌‌‌ می‌داد از او تشکر کند.

مثلا وقتی پدر برای مریم پاک کنِ نو‌‌‌‌ می‌خرید، مریم از او تشکر‌‌‌‌ نمی‌کرد. چون فکر‌‌‌‌ می‌کرد پدر کار خاصی انجام نداده است. او پیش خود‌‌‌‌ می‌گفت: «پاک کنِ من تمام شده و وظیفه‌‌‌‌ی پدر و مادرم است که به من یک پاک کن جدید بدهند تا بتوانم کارهای مدرسه‌ام را انجام دهم. این کار را همه‌‌‌‌ی پدر مادرهای دیگر هم برای بچه‌های‌شان‌‌‌‌ می‌کنند. تازه پدر دوستم مهسا برای دخترش پاک کن هایی خریده که بوی میوه‌‌‌‌ می‌دهند؛ اما بابای من فقط یک پاک کن ساده خریده است.»

یا مثلا وقتی مریم غذایی را که مادرش پخته بود‌‌‌‌ می‌خورد، از مادرش تشکر‌‌‌‌ نمی‌کرد. چون پیش خود‌‌‌‌ می‌گفت: «خب کار مادرها همین است دیگر. باید غذا درست کنند، ظرف بشویند، لباس اتو کنند، خرید کنند، به درس های بچه های شان برسند، برای بچه های شان کتاب بخوانند، آنها را به پارک و مهمانی ببرند، ... همه‌‌‌‌ی مادرها همین کارها را‌‌‌‌ می‌کنند.»

تازه بعضی وقتها مریم یک کار اشتباه‌تری هم انجام‌‌‌‌ می‌داد. او نه تنها از پدر و مادرش بابت کارهایی که برایش‌‌‌‌ می‌کردند، تشکر‌‌‌‌ نمی‌کرد؛ بلکه بعضی موقع‌ها غُر هم‌‌‌‌ می‌زد: «من این غذا را دوست ندارم ... من این اسباب بازی را‌‌‌‌ نمی‌خواهم ... من این لباس را‌‌‌‌ نمی‌پوشم ... من از اینها‌‌‌‌ نمی‌خواهم، از آنها‌‌‌‌ می‌خواهم»

خلاصه این مریم خانوم قصه‌‌‌‌ی ما کم کم داشت به یک دختر غُر غُرو و نِق نِقو تبدیل‌‌‌‌ می‌شد. تا اینکه یک روز اتفاقی افتاد که او متوجه اشتباهاتش شد.

عمه‌‌‌‌ی مریم سرمای سختی خورده بود. مادر تصمیم گرفت به خانه‌‌‌‌ی آنها برود و برای عمه خانوم غذاهای مقوّی درست کند تا زود خوب شود. اما‌‌‌‌ نمی‌توانست مریم را با خود به آنجا ببرد؛ چون ممکن بود مریم هم مریض بشود. به همین دلیل مریم را به منزل خاله‌اش برد.

در راهِ خانه‌‌‌‌ی خاله، مریم به مادرش گفت: «چرا شما باید بروید و از عمه مراقبت کنید؟ مگر وظیفه‌‌‌‌ی شماست؟» مادر گفت: «البته که نه. من خودم دوست دارم به دیدن عمه بروم و کمک کنم تا زودتر خوب بشود. دلم نمی خواهد او مریض بماند. از روی دوست داشتن این کار را انجام‌‌‌‌ می‌دهم؛ نه اینکه وظیفه‌ام باشد.»

مریم به حرف‌های مادرش فکر کرد اما چیز زیادی متوجه نشد.

به خانه‌‌‌‌ی خاله رسیدند. ریحانه – دختر خاله ی مریم – دوید جلوی در و خاله اش را بغل کرد و گفت «ممنون خاله که مریم را آوردی اینجا تا با هم بازی کنیم.» مادر، ریحانه را بوسید و از خواهرش خداحافظی کرد و رفت .

مریم و ریحانه یک عالمه با هم بازی کردند و خوش گذراندند. وقت ناهار شد. خاله، مریم و ریحانه را صدا زد که دست‌های‌شان را بشویند و برای ناهار بیایند. ریحانه به کمک مادر رفت و در چیدن سفره کمک کرد. بعد از اینکه غذا خوردند ریحانه به مادرش گفت: «ممنون مامان. خیلی خوشمزه بود.» خاله هم گفت: «نوش جانت عزیزم». مریم نگاهی به ریحانه کرد و پیش خود گفت «اینکه یک سوپ و کوکوی معمولی بود!» 

بعد از ناهار، خاله به آنها وسایل کاردستی داد. ریحانه از مادرش تشکر کرد.

وقتی داشتند با گواش کار‌‌‌‌ می‌کردند، لباس‌شان رنگی شد؛ خاله به آنها لباس تمیز داد. ریحانه باز هم تشکر کرد.

خاله برای‌شان میوه آورد، ریحانه تشکر کرد.

خاله برای‌شان کتاب خواند، ریحانه تشکر کرد.

مریم که‌‌‌‌ می‌دید دخترخاله‌اش بابت هر کاری که مادرش انجام‌‌‌‌ می‌دهد از او تشکر‌‌‌‌ می‌کند گفت: «برای چه انقدر از مادرت تشکر‌‌‌‌ می‌کنی؟»

ریحانه گفت: «چون او برایم خیلی زحمت‌‌‌‌ می‌کشد.»

مریم گفت: «خب کار مادرها همین است دیگر»

ریحانه جوری که انگار چیز عجیبی شنیده باشد، دخترخاله‌اش را نگاه کرد و گفت: «مامان‌‌‌‌ می‌تواند برایم غذاهای سالم و خوشمزه نپزد، ولی‌‌‌‌ می‌پزد. او‌‌‌‌ می‌تواند استراحت کند و برایم قصه نخواند، ولی‌‌‌‌ می‌خواند. او‌‌‌‌ می‌تواند لباس های تمیز و اتو شده تن من نکند، ولی‌‌‌‌ می‌کند. او چون من را دوست دارد از وقت و استراحتش‌‌‌‌ می‌زند و برای من این کارها را انجام‌‌‌‌ می‌دهد. وقتی از مادرم تشکر‌‌‌‌ می‌کنم به او‌‌‌‌ می‌فهمانم که من بزرگ شده ام و این چیزها را خوب‌‌‌‌ می‌فهمم.»

مریم چیزی نگفت، اما معلوم بود دارد به حرفهای ریحانه فکر‌‌‌‌ می‌کند.

عصر شد و مادر به دنبال مریم آمد. او از خاله تشکر کرد که از مریم مراقبت کرده بود. مریم پیش خود فکر کرد باید او هم از خاله تشکر کند. چون خاله با او خیلی مهربان بود و با اینکه‌‌‌‌ می‌توانست خیلی کارها را برایش انجام ندهد اما انجام داده بود. به همین دلیل بلند گفت: «ممنون خاله. از ناهار خوشمزه‌ای که پختی، از وسایل کاردستی که دادی، از قصه‌ای که برای‌مان خواندی، از بستنی‌ای که برای‌مان خریدی» خاله خندید و گفت: «خواهش‌‌‌‌ می‌کنم عزیزم».

مادر همانطور که داشت کیفش را بر‌‌‌‌ می‌داشت و به سمت در‌‌‌‌ می‌رفت، ایستاد و دخترش را تماشا کرد.

مریم عروسکش را بغل کرد و کفش‌هایش را پوشید. اما یکدفعه پیش خود گفت «باید از ریحانه هم تشکر کنم. چون او هم با من مهربان بود. او‌‌‌‌ می‌توانست اسباب بازی‌هایش را به من ندهد، ولی داد.‌‌‌‌ می‌توانست در درست کردن موهای عروسکم کمکم نکند ولی کرد. و مهم‌تر از همه اینکه به من یاد داد از مهربانی‌های دیگران تشکر کنم.».

مریم دستش را برای ریحانه تکان داد و گفت «از تو هم ممنونم ریحانه جان». ریحانه لبخندی زد و گفت: «باز هم خانه‌‌‌‌ی ما بیا.»

مریم رو کرد به مادرش و گفت: «از شما هم ممنونم».

مادر که‌‌‌‌ نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده که مریم از همه تشکر‌‌‌‌ می‌کند پرسید: «بابت چه چیزی؟»

مریم پرید بغل مادرش و گفت: «بابت همه‌‌‌‌ی کارهایی که تا حالا برایم انجام داده‌ای». مادر او را بوسید و گفت: «من هم از تو ممنونم که دختر با ادبی هستی. خوشحالم که این‌قدر بزرگ و خانوم شده‌ای.»

 

 

بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص)

 

 

logo-samandehi

جستجو