بسم الله الرحمن الرحیم
نویسنده: زهرا مرادی
یکی بود، یکی نبود.
توی یه باغ قشنگ گنجشکی بود که بالای یکی از درختها لونهی کوچیکی داشت. گنجشک قصهی ما منتظر بود تا سه تا جوجهی کوچولوی نازنازیش سر از تخم در بیارن. به خاطر همین نمیتونست زیاد از لونهش دور بشه. باید روی تخمهاش میخوابید تا اونا گرم بمونن و جوجههاش سالم به دنیا بیان. حتی خیلی وقتها گرسنه میموند؛ چون نمیخواست به خاطر پیدا کردن غذا راه دوری بره و تخمهای عزیزش رو تنها بذاره.
روزها همینجور گذشت تا اینکه بالاخره یه روزی وقتی که روی تخمهاش نشسته بود صدای چرق چرقِ ترک خوردن اونها رو شنید.
گنجشکک ما خیییلییی خوشحال شد. یک جیک جیکی راه انداخت که نگو. با خوشحالی دور لونهش پر میزد و جیک جیک کنان خدا رو شکر میکرد که بالاخره جوجههاش دارن سر از تخم بیرون میارن.
اولین جوجه که از تخم بیرون اومد دهنش رو تا جایی که جا داشت باز کرد و جیک جیک جیک راه انداخت. همینجور که پشت هم جیک جیک میکرد، اون دو تای دیگه هم سرشون رو از تخم بیرون آوردن و با همهی زورشون جیک جیک کردن. نمیدونین چه سر و صدایی راه افتاده بود.
مامان گنجشکه یه نگاه به جوجههاش انداخت و از دهنای بازشون و سر و صداشون فهمید که بچههاش گرسنهن. به همین خاطر رفت و یه چرخی زد و چند تا کرم چاق و چلّه پیدا کرد و آورد. جوجهها تو یه چشم به هم زدن غذاشون رو قورت دادن و باز دهناشون رو، رو به آسمون باز کردن و سر و صدا راه انداختن. ای بابا؛ باز هم گشنهشون بود.
هیچی دیگه. گنجشک قصهی ما از اون روز کارش این شد که هی بره غذا پیدا کنه و برا جوجههاش بیاره. آخه جوجهها که نمیتونستن خودشون پرواز کنن و برن دنبال غذا.
اما بچهها؛ یه روز که مامان گنجشکه رفت دنبال پیدا کردن غذا، یه اتفاق خیلی وحشتناک افتاد.
اگه گفتین چی شد؟
آخ آخ آخ. یه مار بزرگ سیاه، یواش یواش خودش رو از بین بوتهها رسوند به درختی که لونهی گنجشک روی اون بود. مار که فهمیده بود چند تا جوجهی تپل مپل توی لونه هستن و نمیتونن پرواز کنن میخواست از درخت بالا بره و جوجهها رو یه لقمهی چپ کنه. اما بوتههای خار دور تا دور درخت رو گرفته بودن و مار نمیتونست به راحتی بالا بره. ماره هی دور درخت چرخید؛ بعد با احتیاط سعی کرد از بین بوتههای خار یه راهی برای بالا رفتن باز کنه.
همین موقع بود که مامان گنجشکه سر رسید. با دیدن اون مار بزرگ سیاه غذاهایی که برای جوجههاش پیدا کرده بود از دهنش افتاد.
نمیدونین چقدر ترسیده بود. خب حق هم داشت. جوجههاش هنوز نمیتونستن پرواز کنن و اگه اون ماره میتونست خودش رو به لونه برسونه هر سه تاشون رو میخورد. مامان گنجشکه شروع کرد به گریه کردن و جیغ زدن. اما با گریه و زاری که کاری از پیش نمیرفت. به همین دلیل پر زد و اومد از روی زمین سنگریزهها رو با نوک کوچیکش برداشت و هی به سمت مار پرت کرد. اما اون سنگها خیلی کوچیکتر از این بودن که ماره دردش بیاد. گنجشک که دید پرت کردن سنگها هم فایده نداره خودش به سمت ماره حمله کرد. با نوک و چنگالهای کوچولوش هی به ماره ضربه میزد اما مار بدون اینکه به گنجشک توجهی بکنه همچنان سعی میکرد تا خودش رو به بالای درخت برسونه.
مامان گنجشکه دیگه نمیدونست چی کار کنه. جونِ جوجههای عزیزش در خطر بود و اون هیچ کاری از دستش بر نمیومد.
اما یه دفعه یه راهی به ذهنش رسید. زود از ماره دور شد و پر زد و رفت به سمت یه خونه که همون نزدیکیا بود. دو تا مرد تو حیاط خونه نشسته بودن و داشتن با هم صحبت میکردن.
گنجشک بی معطلی رفت جلوی یکی از اون آقاها و شروع کرد به جیک جیک کردن. مرد از جاش بلند شد و سریع یه چوب دستی داد به کارگرش و گفت دنبال این گنجشک برو و جوجههاش رو نجات بده. یه ماری میخواد بره توی لونهش و جوجههاش رو بخوره.
کارگر هم با احترام گفت چشم و چوب دستی رو برداشت و دنبال گنجشک دوید. وقتی به دم لونهی گنجشک رسید، دید که یه مار بزرگ رسیده بالا سر لونه و همین الانه که جوجهها رو بخوره. صدای جیغ جوجهها هم همهی باغ رو پر کرده بود.
مرد با عصاش محکم به سر مار زد و مار از اون بالا پرت شد روی زمین و بی حرکت موند. گنجشک مادر که خیالش از جوجههاش راحت شده بود، پر زد و دوباره برگشت توی همون خونه. اون رفت و جیک جیک کنان دور اون آقای مهربون که کارگرش رو برای کمک به جوجه هاش فرستاده بود چرخید. انگار که داشت از اون مرد مهربون تشکر میکرد.
میدونین اسم اون آقای مهربون که زبون حیوونا و پرندهها رو میفهمید چی بود؟
اسم ایشون امام رضا بود.[1]
حتی پرندهها هم میدونستن که امام رضا چقدر مهربونن و اگه ازشون کمک بخوان بهشون کمک میکنن.
نه فقط امام رضا، که همهی امامهای ما همین طور مهربون هستن. مثلا حضرت مهدی که بعضی وقتها ما امام زمان صداشون میکنیم هم، به مهربونی امام رضا هستن. ایشون هم مثل امام رضا زبون حیوونا رو بلدن. و از همهی اینها مهمتر اینکه اگه هر کس هر جایی به هر زبونی صحبت کنه یا حتی تو دلش یه چیزی رو بگه امام متوجه می شن.
پس یادتون باشه اگه یه وقتی مشکلی براتون پیش اومد به امام زمان یعنی امام مهدی بگین. به هر زبونی و هر جایی که صحبت کنید حضرت مهدی میشنون. ایشون مهربونترین و دلسوزترین کسیه که میتونه به شما کمک کنه.
[1] ماجرای کمک گرفتن پرنده از امام رضا برای نجات جوجههایش در «بحارالانوار، ج 49، ص 88.» بیان شده است.