بسم الله الرحمن الرحیم
سواد زندگی
نویسنده: زهرا مرادی
دورهی «سواد زندگی» با هدف ایجاد مهارتهای ضروری در فرزندانمان برای داشتن یک زندگی سالم، شاد و موفق، توسط کارشناسان و مربیان خانهی کودک و نوجوانِ بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص) برای گروه سنّی 9 تا 12 سال تدوین گردیده است.
جلسه شانزدهم: راستگویی نشانهی شجاعت و لیاقت
موضوع: راستگویی
چکیدهی درس: در این جلسه، بچهها به اهمیت راستگویی و اینکه افراد راستگو قابل اطمینانتر و شجاعترند تذکر داده میشوند.
محتوا:
{مربی، کلاس را با نمایش یک انیمیشن آغاز میکند:}
انیمیشن همسایهها (دروغگویی)
فکر کنم با تماشای این فیلم، متوجه شده باشید که موضوع این جلسهی ما چیست. آفرین، امروز میخواهیم دربارهی راستگویی و دروغ نگفتن صحبت کنیم. اما قبل از صحبتمان میخواهم یک داستان برایتان تعریف کنم:
در زمانهای قدیم، یک پادشاهی بود که بچهای نداشت. یک روز با خودش فکر کرد، من که بچهای ندارم تا بعد از من پادشاه شود؛ پس بهتر است بگردم و فرد مناسبی را برای این کار پیدا کنم. پادشاه تصمیم گرفت یک مسابقه بین همهی دخترها و پسرهای نوجوان سرزمینش که دوست دارند پادشاه بشوند، برگزار کند و برندهی مسابقه را به عنوان جانشین خود بپذیرد و آموزشهای لازم برای پادشاهی را به او یاد بدهد.
سربازهای پادشاه موضوع را به مردم خبر دادند و گفتند هر دختر یا پسری که 9 تا 15 سالش است میتواند در مسابقه شرکت کند و شانس خود را برای پادشاهی امتحان کند.
مردم از شنیدن این خبر، خیلی هیجان زده و خوشحال شده بودند. آنها از هم میپرسیدند این مسابقه چطور مسابقهای میتواند باشد؟
یکی میگفت حتما مهارت تیراندازی و شمشیرزنی بالایی لازم دارد؛ بالاخره پادشاه باید جنگجوی ماهری باشد. من که کلی فنون رزمی به پسرم یاد دادهام و میدانم میتواند مسابقه را ببرد.
یکی دیگر میگفت شاید بچهها باید معمای سختی را حل کنند؛ بالاخره پادشاه باید آدم باهوشی باشد. دختر من خیلی باهوش است و مطمئنم اگر مسابقهی هوش برگزار شود، او برنده میشود.
دیگری میگفت شاید مسابقهای باشد که زور بازو و قدرت بدنی شرکت کنندگان را بسنجد، بالاخره پادشاه باید فردی قوی باشد؛ هیچ کس زورش به پسر من نمیرسد.
خلاصه، هر کسی یک حدسی زد ولی تا روز مسابقه، معلوم نبود ماجرا از چه قرار است.
بالاخره روزی که همه منتظرش بودند، رسید. دخترها و پسرهای زیادی در میدان بزرگ شهر جمع شده بودند و منتظر بودند برای پادشاهی با هم رقابت کنند. پادشاه پس از این که شرکت کنندگان را تک به تک نگاه کرد، به هر کدام یک «دانهی آفتابگردان» داد تا ببرند و در گلدان بکارند. آنها سه ماه وقت داشتند تا دانهی خود را در گلدان بکارند و بعد از سه ماه، با گلدانهای سبز شده برگردند. پادشاه قرار بود از بین گلدانها بهترینشان را انتخاب کند. تنها شرط مسابقه این بود که فقط با دانهای که از پادشاه گرفتهاند، این کار را انجام دهند.
به نظز همه، این مسابقه خیلی آسانتر از چیزی بود که انتظارش را داشتند. فقط سه ماه صبر و حوصله و مراقبت میخواست.
بعد از سه ماه، دوباره میدان شهر پر از جمعیت شد. دخترها و پسرها با گلدانهای زیبای آفتابگردان منتظر پادشاه ایستاده بودند و دل در دلشان نبود که بفهمند بالاخره کدامشان پادشاه میشود. پادشاه به هر بچهای که میرسید گلدانش را با دقت نگاه میکرد و میگفت آفرین؛ معلوم است خیلی خوب به گلدانت رسیدهای. چند روز به چند روز گلت را آب دادهای؟ آیا واقعا این گل زیبا همان دانهای است که از من گرفته بودی؟ بچهها هم میگفتند بله قربان، همان دانه است.
خلاصه، پادشاه با دقت همهی گلدانها را دید تا اینکه رسید به دختری هم سن و سال شما که با یک گلدان خالی گوشهای ایستاده بود و معلوم بود خوشحال نیست. پادشاه پیش دختر رفت و از او پرسید پس چرا گلدانت خالی است؟ دختر، بغض کرده گفت: من همهی تلاشم را کردم ولی دانهای که به من دادید، سبز نشد. بقیهی بچهها به دختر که از عهدهی چنین کار راحتی بر نیامده بود، با تمسخر نگاه میکردند. دختر گفت من بهترین خاک را انتخاب کردم، گلدانم را در بهترین جای خانه گذاشتم تا آفتاب ببیند، هر روز مواظب گلدانم بودم ولی دانه سبز نشد. پادشاه، لبخندی زد و گفت ناراحت نباش، بالاخره گاهی در زندگی از این اتفاقها میافتد.
پادشاه به جایگاه خود برگشت و با صدای بلند گفت: از همهی بچه های سرزمینم که سه ماه زحمت کشیدند و این گلهای زیبا را پرورش دادند تشکر میکنم. انتخاب زیباترین گل از بین این گلدانها کار راحتی نیست ولی انتخاب جانشین برای من، کار راحتی است! جانشین من و پادشاه آیندهی شما این دختر است. و با دست به دختری اشاره کرد که گلدانش خالی بود.
مردم از حرفهای پادشاه سر در نمیآوردند. پادشاه صحبتش را اینطور ادامه داد: شرط مسابقه، این بود که فقط و فقط دانهای که از من گرفته بودید، بکارید. اما دانههایی که من به شما دادم، قبلا در آب جوش پخته شده بودند. دانهی پخته شده هم هیچ وقت جوانه نمیزند. این، یعنی همه ی شما تقلب کردید و هیچ کدامتان به جز این دختر، راستش را به من نگفتید. چطور کسی که برای رسیدن به منافع شخصی، دروغ میگوید و تقلب میکند، میتواند پادشاه خوبی برای مردم سرزمینش بشود؟ این دختر، هم راستگو بود و هم خیلی شجاع. چون با اینکه میدانست موقعیت مهمی مثل پادشاهی را از دست میدهد، باز هم حاضر نشد تقلب کند و راستش را گفت. او مناسبترین فرد برای پادشاهی است. به همین دلیل او را جانشین خود اعلام میکنم و به همراه خانوادهاش به قصر خودم میبرم تا چیزهای دیگری را که برای پادشاهی لازم دارد، به او یاد بدهم.
این بود قصهی امروز ما.
پس از داستان، مربی از بچهها میپرسد چرا با اینکه همه از دروغ بدشان میآید و هیچ کس، حتی کسی که خودش دروغ میگوید، دلش نمیخواهد کسی به او دروغ بگوید، بعضی وقتها بعضی از ما دروغ میگوییم؟
بچهها دلایلی را که معمولا باعث میشود دروغ بگویند (مانند ترس از تنبیه یا دعوای بزرگترها / بالا بردن خودشان در جمع) را مطرح میکنند و مربی به آنها راهکارهایی را معرفی میکند که در آن شرایط بتوانند راست بگویند. سپس قرار میگذارند تا هفتهی آینده تلاش کنند یک هفتهی طلایی بدون دروغ داشته باشند و جلسهی بعد، تجربهی خود را در این رابطه بازگو کنند.