پیامبران در کتاب مقدس

خیانت یعقوب و دزدیدن مقام پیامبری از پدرش اسحاق!

hashie bala

   

نویسنده: زهرا مرادی

      

در تورات، چنین آمده که حضرت اسحاق، در واپسین روزهای زندگی خود، قصد می‌کند پسر بزرگش عیسو را به عنوان جانشین و پیامبرِ پس از خویش انتخاب نماید. اما پسر دیگرش، یعقوب از ماجرا مطلع می‌شود و با همدستی مادر، پیامبر خدا را فریب می‌دهد و نبوت را از او می‌دزدد. وقتی اسحاق، متوجه نیرنگ پسرش می‌گردد، بسیار ناراحت می‌شود ولی چون یعقوب را برکت داده و مقام پیامبری را به او بخشیده، دیگر نمی‌تواند از او پس بگیرد. بدین ترتیب، یعقوب، در خشم پدر و غضب برادر، پیامبری را به چنگ می‌آورد!

داستان زیر که عینا از تورات نقل می‌گردد، با جزییات بیشتری ماجرا را شرح می‌دهد:

"اسحاق‌ پیر شده‌ و چشمانش‌ تار گشته‌ بود. روزی‌ او پسر بزرگ‌ خود عیسو را خواند و به‌ وی‌ گفت‌: «پسرم‌، من‌ دیگر پیر شده‌ام‌ و پایان‌ زندگیم‌ فرارسیده‌ است‌. پس‌ تیر و كمان‌ خود را بردار و به‌ صحرا برو و شكاری‌ كن‌ و از آن‌، خوراكی‌ مطابق‌ میلم‌ آماده‌ ساز تا بخورم‌ و پیش‌ از مرگم‌ تو را بركت‌ دهم‌. »

اما ربكا سخنان‌ آنها را شنید. وقتی‌ عیسو برای‌ شكار به‌ صحرا رفت‌، ربكا، یعقوب‌ را نزد خود خوانده‌، گفت‌: «شنیدم‌ كه‌ پدرت‌ به‌ عیسو چنین‌ می‌گفت‌: "مقداری‌ گوشت‌ شكار برایم‌ بیاور و از آن‌ غذایی‌ برایم‌ بپز تا بخورم‌. من‌ هم‌ قبل‌ از مرگم‌ در حضور خداوند تو را بركت‌ خواهم‌ داد." حال‌ ای‌ پسرم‌ هر چه‌ به‌ تو می‌گویم‌ انجام‌ بده‌. نزد گله‌ برو و دو بزغاله‌ خوب‌ جدا كن‌ و نزد من‌ بیاور تا من‌ از گوشت‌ آنها غذایی‌ را كه‌ پدرت‌ دوست‌ می‌دارد برایش‌ تهیه‌ كنم‌. بعد تو آن‌ را نزد پدرت‌ ببر تا بخورد و قبل‌ از مرگش‌ تو را بركت‌ دهد.»

یعقوب‌ جواب‌ داد: «عیسو مردی‌ است‌ پُر مو، ولی‌ بدن‌ من‌ مو ندارد. اگر پدرم‌ به‌ من‌ دست‌ بزند و بفهمد كه‌ من‌ عیسو نیستم‌، چه‌؟ آنگاه‌ او پی‌ خواهد برد كه‌ من‌ خواسته‌ام‌ او را فریب‌ بدهم‌ و بجای‌ بركت‌، مرا لعنت‌ می‌كند!»

ربكا گفت‌: «پسرم‌، لعنت‌ او بر من‌ باشد. تو فقط‌ آنچه‌ را كه‌ من‌ به‌ تو می‌گویم‌ انجام‌ بده‌. برو و بزغاله‌هارا بیاور.»

یعقوب‌ دستور مادرش‌ را اطاعت‌ كرد و بزغاله‌ها را آورد و ربكا خوراكی‌ را كه‌ اسحاق‌ دوست‌ می‌داشت‌، تهیه‌ كرد. آنگاه‌ بهترین‌ لباس‌ عیسو را كه‌ در خانـه‌ بود به‌ یعقوب‌ داد تا بـر تن‌ كند. سپس‌ پوست‌ بزغاله‌ را بر دستها و گردن‌ او بست‌، و غذای‌ خوش‌ طعمی‌ را كه‌ درست‌ كرده‌ بود همراه‌ با نانی‌ كه‌ پخته‌ بود به‌ دست‌ یعقوب‌ داد. یعقوب‌ آن‌ غذا را نزد پدرش‌ برد و گفت‌: «پدرم‌!» اسحاق‌ جواب‌ داد: «بلی‌، كیستی‌؟»

یعقوب‌ گفت‌: «من‌ عیسو پسر بزرگ‌ تو هستم‌. همانطور كه‌ گفتی‌ به‌ شكار رفتم‌ و غذایی‌ را كه‌ دوست‌ می‌داری‌ برایت‌ پختم‌. بنشین‌، آن‌ را بخور و مرا بركت‌ بده‌.»

اسحاق‌ پرسید: «پسرم‌، چطور توانستی‌ به‌ این‌ زودی‌ شكاری‌ پیدا كنی‌؟»

یعقوب‌ جواب‌ داد: «خداوند، خدای‌ تو آن‌ را سر راه‌ من‌ قرار داد.»

اسحاق‌ گفت‌: «نزدیك‌ بیا تا تو را لمس‌ كنم‌ و مطمئن‌ شوم‌ كه‌ واقعاً عیسو هستی‌.»

یعقوب‌ نزد پدرش‌ رفت‌ و پدرش‌ بر دستها و گردن‌ او دست‌ كشید و گفت‌: «صدا، صدای‌ یعقوب‌ است‌، ولی‌ دستها، دستهای‌ عیسو!»

اسحاق‌ او را نشناخت‌، چون‌ دستهایش‌ مثل‌ دستهای‌ عیسو پرمو بود. پس‌ یعقوب‌ را بركت‌ داده‌، پرسید: «آیا تو واقعاً عیسو هستی‌؟»

یعقوب‌ جواب‌ داد: «بلی‌ پدر.»

اسحاق‌ گفت‌: «پس‌ غذا را نزد من‌ بیاور تا بخورم‌ و بعد تو را بركت‌ دهم‌.» یعقوب‌ غذا را پیش‌ او گذاشت‌ و اسحاق‌ آن‌ را خورد و شرابی‌ را هم‌ كه‌ یعقوب‌ برایش‌ آورده‌ بود، نوشید. بعد گفت‌: «پسرم‌، نزدیك‌ بیا و مرا ببوس‌.»

یعقوب‌ جلو رفت‌ و صورتش‌ را بوسید. وقتی‌ اسحاق‌ لباسهای‌ او را بویید به‌ او بركت‌ داده‌، گفت‌: «بوی‌ پسرم‌ چون‌ رایحه‌ خوشبوی‌ صحرایی‌ است‌ كه‌ خداوند آن‌ را بركت‌ داده‌ است‌. خدا باران‌ بر زمینت‌ بباراند تا محصولت‌ فراوان‌ باشد و غله‌ و شرابت‌ افزوده‌ گردد. ملل‌ بسیاری‌ تو را بندگی‌ كنند، بر برادرانت‌ سَروَری‌ كنی‌ و همه‌ خویشانت‌ تو را تعظیم‌ نمایند. لعنت‌ بر كسانی‌ كه‌ تو را لعنت‌ كنند و بركت‌ بر آنانی‌ كه‌ تو را بركت‌ دهند.»

پس‌ از این‌ كه‌ اسحاق‌ یعقوب‌ را بركت‌ داد، یعقوب‌ از اطاق‌ خارج‌ شد. بمحض‌ خروج‌ او، عیسو از شكار بازگشت‌. او نیز غذایی‌ را كه‌ پدرش‌ دوست‌ می‌داشت‌، تهیه‌ كرد و برایش‌ آورد و گفت‌: «اینك‌ غذایی‌ را كه‌ دوست‌ داری‌ با گوشتِ شكار برایت‌ پخته‌ و آورده‌ام‌. برخیز؛ آن‌ را بخور و مرا بركت‌ بده‌.»

اسحاق‌ گفت‌: «تو كیستی‌؟» عیسو پاسخ‌ داد: «من‌ پسر ارشد تو عیسو هستم‌.»

اسحاق‌ در حالی‌ كه‌ از شدت‌ ناراحتی‌ می‌لرزید گفت‌: «پس‌ شخصی‌ كه‌ قبل‌ از تو برای‌ من‌ غذا آورد و من‌ آن‌ را خورده‌، او را بركت‌ دادم‌ چه‌ كسی‌ بود؟ هر كه‌ بود بركت‌ را از آنِ خود كرد.»

عیسو وقتی‌ سخنان‌ پدرش‌ را شنید، فریادی‌ تلخ‌ و بلند بر آورد و گفت‌: «پدر، مرا بركت‌ بده‌! تمنّا می‌كنم‌ مرا نیز بركت‌ بده‌!»

اسحاق‌ جواب‌ داد: «برادرت‌ به‌ اینجا آمده‌، مرا فریب‌ داد و بركت‌ تو را گرفت‌.»

عیسو گفت‌: «بی‌دلیل‌ نیست‌ كه‌ او را یعقوب‌[1] نامیده‌اند، زیرا دوبار مرا فریب‌ داده‌ است‌. اول‌ حق‌ نخست‌زادگی‌ مرا گرفت[2]‌ و حالا هم‌ بركت‌ مرا. ای‌ پدر، آیا حتی‌ یك‌ بركت‌ هم‌ برای‌ من‌ نگه‌ نداشتی‌؟»

اسحاق‌ پاسخ‌ داد: «من‌ او را سَروَر تو قرار دادم‌ و همه‌ خویشانش‌ را غلامان‌ وی‌ گردانیدم‌. محصول‌ غله‌ و شراب‌ را به‌ او دادم‌. دیگر چیزی‌ باقی‌ نمانده‌ كه‌ به‌ تو بدهم‌.»

عیسو گفت‌: «آیا فقط‌ همین‌ بركت‌ را داشتی‌؟ ای‌ پدر، مرا هم‌ بركت‌ بده‌!» و زار زارگریست‌.

اسحاق‌ گفت‌: «باران‌ بر زمینت‌ نخواهد بارید و محصول‌ زیاد نخواهی‌ داشت‌. به‌ شمشیر خود خواهی‌ زیست‌ و برادر خود را بندگی‌ خواهی‌ كرد، ولی‌ سرانجام‌ خود را از قید او رها ساخته‌، آزاد خواهی‌ شد»[3]".

پیروی از فرستادگان الهی از آن رو عقلانی است که ایشان از سوی خدا و برای هدایت تربیت انسان‌ها انتخاب شده‌اند و خود نیز الگویی مناسب برای مردمان هستند. اگر فردی از جانب خدا انتخاب نشود و رفتارش مورد تایید پروردگار نباشد، نه نامش پیامبر می‌شود و نه پیروی از چنین شخصی عاقلانه خواهد بود. به راستی، پیامبران دغل کاری همچون یعقوبِ کتاب مقدس، چگونه شایسته‌ی هدایت و تربیت مردم خواهند بود؟

اگر این نوشتار، کلام خدا باشد، ناگزیر به نتایج زیر خواهیم رسید:

-    پیامبری، یک شأن الهی نبوده، بلکه مقامی بشری بوده که پیامبر پیشین، به پیامبر پس از خود منتقل می‌کرده است. چنانچه اسحاق، آن را به فرزند خویش منتقل می‌کند.

-    در فرآیند انتقال برکت و پیامبری، می‌توان با دروغ و نیرنگ، فرستاده‌ی خدا را فریب داد و کسی را غیر از انتخاب شده‌ی پیامبر، به مقام پیامبری رساند! چنانچه یعقوب و مادرش، اسحاقِ نبی را فریب می‌دهند و به جای عیسو، یعقوب را به پیامبری و برکت می‌رسانند.

-    فرستادگان خدا انسان‌هایی غیر قابل اعتماد هستند. آنها می‌توانند دچار اشتباهات فاحشی شوند و سرنوشت مردم را به خطر اندازند. چنانچه اسحاق در امر انتخاب جانشین، دچار اشتباه شد. پیامبران، می‌توانند دروغ بگویند، فرستاده‌ی خدا را بفریبند، و با نیرنگ، برکت را غصب کنند. چنانچه یعقوب، پدر را فریفت و نبوت و برکت را ربود.

-    اگر به هر دلیلی اشتباهی در انتخاب پیامبر بعدی پیش بیاید، قابل جبران نیست؛ چرا که کار از کار گذشته و برکت و مقام پیامبری منتقل شده است. چنانچه وقتی اسحاق از نیرنگ پسرش خبردار می‌شود، با آنکه از شدت ناراحتی بر خود می‌لرزیده و عیسو نیز او را التماس می‌کرده که اشتباه خود را جبران کند، می‌گوید دیگر از دستش کاری بر نمی‌آید.

-    و مهم‌تر از همه آنکه در بحث شأن پیامبری، صحبتی از تربیت و هدایت مردمان نیست، بلکه تنها بحث قدرت و برکات مادی مطرح است. چنانچه اسحاق هنگامی که می‌خواهد پسرش را به مقام پیامبری نائل گرداند، او را چنین برکت می‌دهد:

"خدا باران‌ بر زمینت‌ بباراند تا محصولت‌ فراوان‌ باشد و غله‌ و شرابت‌ افزوده‌ گردد. ملل‌ بسیاری‌ تو را بندگی‌ كنند، بر برادرانت‌ سَروَری‌ كنی‌ و همه‌ خویشانت‌ تو را تعظیم‌ نمایند"

و هنگامی که عیسو حق خویش را طلب می‌کند، اسحاق با افسوس چنین می‌گوید:

"من‌ او را سَروَر تو قرار دادم‌ و همه‌ خویشانش‌ را غلامان‌ وی‌ گردانیدم‌. محصول‌ غله‌ و شراب‌ را به‌ او دادم‌. دیگر چیزی‌ باقی‌ نمانده‌ كه‌ به‌ تو بدهم ... باران‌ بر زمینت‌ نخواهد بارید و محصول‌ زیاد نخواهی‌ داشت‌. به‌ شمشیر خود خواهی‌ زیست‌ و برادر خود را بندگی‌ خواهی‌ كرد".

به راستی،

آیا چنین خدایی با چنان فرستادگانی و اینچنین کتابی، شایسته‌ی پرستش است؟

آیا چنین پیامبرانی با چنان رفتار ناپسندی شایسته‌ی پیروی هستند؟

آیا چنین کتابی با چنان محتوای نامعقولی شایسته‌ی تقدیس است؟

   


[1] در کتاب مقدس، ترجمه‌ی تفسیری، معنای کلمه‌ی یعقوب، «حیله‌گر» بیان شده: "یعقوب یعنی حیله‌گر": عهد عتیق، تورات، سِفر پیدایش، باب 27، بند 36. (پاورقی ذیل یعقوب)

[2]در کتاب مقدس چنین آمده که عیسو و یعقوب، دو قلو بوده اند. اما عیسو زودتر از یعقوب به دنیا می‌آید و به عبارتی دارای حق نخست زادگی می‌گردد. روزی عیسو که خسته و گرسنه از شکار باز می‌گردد، از برادرش تقاضای خوراک می‌کند. اما یعقوب می‌گوید به شرطی به او غذا می‌دهد که عیسو حق نخست زادگی خود را به او بدهد. عیسو نیز که بسیار گرسنه بوده، شرط را می‌پذیرد: "... ربكا دوقلو زایید. پسراولی‌ ... را عیسو نام‌ نهادند. پسر دومی‌ ... را یعقوب‌ نامیدند ... آن‌ دو پسر بزرگ‌ شدند ... روزی‌ یعقوب‌ مشغول‌ پختن‌ آش‌ بود كه‌ عیسو خسته‌ و گرسنه‌ از شكار برگشت‌. عیسو گفت‌: «برادر، از شدت‌ گرسنـگی‌ رمقی‌ در من‌ نمانده‌ است‌، كمی‌ از آن‌ آش‌ سرخ‌ به‌ من‌ بده‌.» یعقوب‌ جواب‌ داد: «بشرط‌ آنكه‌ در عوض‌ آن‌، حق‌ نخست‌زادگی‌ خود را به‌ من‌ بفروشی‌!» عیسو گفت‌: «من‌ از گرسنگی‌ می‌میرم‌، حق‌ نخست‌زادگی‌ چه‌ سودی‌ برایم‌ دارد؟» اما یعقوب‌ گفت‌: «قسم‌ بخور كه‌ بعد از این‌، حق‌ نخست‌زادگی‌ تو از آن‌ من‌ خواهد بود.» عیسو قسم‌ خورد و به‌ این‌ ترتیب‌ حق‌ نخست‌ زادگی‌ خود را به‌ برادر كوچكترش‌ یعقوب‌ فروخت‌": عهد عتیق، تورات، سِفر پیدایش، باب 25، بندهای 24 تا 33.

[3] عهد عتیق، تورات، سِفر پیدایش، باب 27، بندهای 1 تا 40.

 

بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص)

 

 

logo-samandehi

جستجو