جوجه کوچولو؛ ویژه‌ی 7 تا 10 سال

bozorg

   

بسم الله الرحمن الرحیم

   

نویسنده: زهرا مرادی

   

زنگ مدرسه که خورد، بچه‌ها با کلی سر و صدا، کیف و کتاب‌شان را جمع کردند و به طرف حیاط دویدند.

مثل همیشه مادر مبینا جلوی در مدرسه، منتظر دخترش ایستاده بود. مبینا با دوستانش خداحافظی کرد و برای مادرش دست تکان داد.

خانه‌ی مبینا اینا نه آنقدر از مدرسه دور بود که سرویس بگیرد؛ نه آنقدر نزدیک بود که بتواند تنهایی برود. البته مبینا بارها به مادرش گفته بود «من دیگر بزرگ شده‌ام و راه خانه را هم بلدم؛ خودم می‌توانم به خانه بیایم». اما هربار مادرش مخالفت کرده بود و گفته بود «خطرناک است. یک وقت خدای نکرده ماشینی به تو بزند یا یک آدم بدجنسی تو را بدزدد یا کسی اذیتت کند، من چه خاکی به سرم بریزم؟» و هر بار مبینا غر زده بود که «مگر من بچه‌ام که بپرم جلوی ماشین یا کسی بتواند من را بدزدد؟» و باز هر بار مادر کلی نمونه از آدم‌هایی که خیلی بزرگتر از مبینا بودند تعریف کرده بود که چطور در اثر بی دقتی تصادف کرده بودند یا چطور دزدیده شده بودند.

در راه خانه، مبینا داشت تند تند از مدرسه و اتفاقات بامزه‌اش تعریف می‌کرد که یکهو صدای جیغ و داد چند پسربچه‌ی مدرسه‌ای توجهش را جلب کرد. آنها با هیجان چیزی شبیه توپ را به هوا پرت می‌کردند و بعد که به زمین می‌افتاد می‌خندیدند و دوباره یکی دیگرشان آن را پرت می‌کرد. مبینا پیش خودش گفت توپ بازی که این همه سر و صدا و هوار هوار ندارد؛ که یکدفعه با صدای داد مادرش میخکوب شد.

«چه کار می‌کنید؟ چرا زبان بسته را اذیت می‌کنید؟ مگر توپ است که اینطور پرتش می‌کنید؟»

یکی از پسربچه‌ها که از بقیه‌ی دوستانش تپل‌تر بود، گفت «می‌خواهیم پرواز یادش بدهیم».

مبینا که تازه فهمیده بود آن چیز زرد رنگی که بچه‌ها دست به دست، بالا می‌انداختند، یک جوجه‌ی کوچک است، دهانش از تعجب باز ماند.

مادر که از صدایش معلوم بود چقدر عصبانی است، گفت «لازم نکرده به این جوجه پرواز کردن یاد بدهید. بروید یک کمی درس بخوانید که بفهمید مرغ و خروس پرواز نمی‌کنند.» بعد با همان صدای داد مانندش پرسید «جوجه مال کدام‌تان است؟» یکی از بچه‌ها با صدای آرام گفت «کنار دیوار پیدایش کردیم».

مادر بدون اینکه به اعتراض بچه‌ها توجه کند، جوجه را از دست پسر گرفت و به مبینا گفت «بیا برویم». جوجه آنقدر ترسیده بود و به این طرف و آن طرف پرتاب شده بود که حتی صدای جیکش هم در نمی‌آمد. فقط قلبش تند تند می‌زد و نگاه نگرانش به این ور و آن ور می‌چرخید.

مبینا آنقدر هیجان داشت که نفهمید کی به خانه رسیدند.

مادر، جوجه را به همراه کمی آب و خرده نان داخل یک جعبه‌ی مقوایی گذاشت. به مبینا هم سفارش کرد به جوجه نزدیک نشود تا بدون ترس غذایش را بخورد.

مبینا از اینکه یک جوجه به جمع خانواده‌شان اضافه شده بود، سر از پا نمی‌شناخت (یعنی خیلی خوشحال بود).

چند روزی از آن اتفاق گذشت و جوجه کوچولو حالش خوبِ خوب شده بود. با مراقبت های مبینا و مادرش حسابی تپل و سرحال شده بود و دیگر داخل جعبه‌اش نمی‌ماند. مدام از جعبه بیرون می‌پرید و به این ور و آن ور سرک می‌کشید. چند باری هم روی مبل و فرش خرابکاری کرده بود که جیغ مادر مبینا در آمده بود. خب جوجه که عقلش نمی‌رسد هروقت دستشویی دارد کجا باید برود.

مادر با همسایه‌ها صحبت کرد و از آنها اجازه گرفت که جایی در گوشه‌ی حیاط آپارتمان برای جوجه کوچولو درست کنند و جوجه در آنجا بماند. همسایه‌ها هم موافقت کردند.

مبینا با اینکه دلش می‌خواست جوجه را در اتاقش نگه دارد، اما وقتی مخالفت مادر و خرابکاری‌های زود به زود جوجه را دید، او هم به این کار رضایت داد.

خلاصه جوجه به حیاط اسباب کشی کرد.

یک روز بعدازظهر مبینا در حال حل کردن تمرین‌های ریاضی‌اش بود که یکدفعه سر و صدای عجیبی از حیاط شنید و بعد صدای جیغ گربه و تالاپ، افتادن یک چیزی. مبینا یکدفعه یاد جوجه‌اش افتاد. منتظر رسیدن آسانسور نشد و پله‌ها را چند تا یکی پایین رفت و خودش را به سرعت به حیاط رساند.

جعبه‌ی جوجه، وارونه و پاره به کناری افتاده بود. مبینا با نگرانی چشم گرداند تا شاید گوشه و کنار حیاط جوجه‌اش را ببیند. اما فقط یک پر زرد پیدا کرد.

یعنی به همین راحتی گربه، جوجه‌ی قشنگش را خورده بود؟

مبینا به پری که در دستش بود نگاه کرد و اشک‌هایش سرازیر شد. او مثل یک مادر مهربان از جوجه مراقبت کرده بود و حالا در یک چشم به هم زدن ...

در حیاط باز شد و مادر مبینا که به خرید رفته بود، با دسته‌ای سبزی وارد شد. از همان دور که مبینا را دید اخمی کرد و گفت «مگر قرار نبود مشق‌هایت را بنویسی بعد پیش جوجه‌ات بیایی؟»

مبینا پری که در دستش بود را به سمت مادر گرفت و هق هق کنان گفت «جوجه‌ام را گربه خورد.»

مادر، سبزی‌ها را زمین گذاشت و مبینا را که صدای گریه‌اش بلند و بلندتر می‌شد، در آغوش گرفت. «خیلی متاسفم عزیزم.»

مادر که خودش هم اندازه‌ی مبینا ناراحت بود، نمی‌دانست چطور باید دخترش را آرام کند. سر مبینا را به سینه‌اش چسباند و موهایش را نوازش کرد.

در همین حال در آسانسور باز شد و آقای همسایه بیرون آمد. وقتی مبینا و مادرش را دید گفت: «عه شما اینجایید؟ رفتم درِ خانه‌تان نبودید. اگر یک دقیقه، فقط یک دقیقه دیرتر رسیده بودم این جوجه‌ی طفل معصوم را گربه خورده بود.»         و بعد جوجه را به سمت آنها گرفت.

مبینا با دیدن جوجه، گریه و خنده‌اش قاطی شد. مادر گفت «خدا را صد هزار مرتبه شکر. ممنون آقای رحیمی.»

آقای رحیمی برای مادر تعریف کرد که وقتی از بیرون می‌آمده، متوجه شده گربه‌ای می‌خواهد از روی کاپوت ماشین به داخل جعبه‌ی جوجه شیرجه بزند. آقای رحیمی هم به سرعت کفشش را در می‌آورد و به سمت گربه پرت می‌کند. گربه جیغی می‌کشد و تعادلش به هم می‌خورد و جعبه وارونه می‌شود. آقای رحیمی لنگه کفش دوم را که پرت می‌کند، گربه فرار می‌کند و از زیر در بیرون می‌رود. بعد آقای رحیمی جوجه را که ترسیده بوده بر می‌دارد تا به خانه‌ی مبینا اینا ببرد، اما چون او با آسانسور رفته و مبینا از پله‌ها آمده، همدیگر را نمی‌بینند.

مادر اجازه داد جوجه موقتا در خانه بماند تا بعدا یک فکری برایش بکنند.

جوجه که خودش هم نفهمیده بود چه بلایی از بیخ گوشش رد شده، با خیال آسوده به سبزی‌هایی که برایش ریخته بودند، نوک می‌زد. مبینا آرام و بی حرف جوجه را نگاه می‌کرد. مادر با ظرف میوه پیشش رفت و گفت «به چه فکر می‌کنی؟»

مبینا گفت «به اینکه کاش هیچ حیوانی حیوان دیگر را شکار نمی‌کرد». مادر لبخندی زد و گفت «پس برای ظهور امام زمان دعا کن». مبینا نگاهش را از جوجه گرفت و با تعجب گفت «چه ربطی دارد؟»

مادر گفت «ربطش این است که وقتی امام زمان ظهور کند، همه جا پر از امنیت و آرامش می‌شود. دیگر هیچ کس هیچ کس را اذیت نمی‌کند. آن بچه‌هایی که جوجه را بالا پایین می‌انداختند یادت است؟ وقتی امام زمان بیاید، همه آنقدر عاقل می‌شوند که کار اشتباه و بد انجام نمی‌دهند. به کسی ظلم نمی‌کنند.

حتی حیوان‌های وحشی مثل ببر و پلنگ، با حیوان‌های اهلی دوست می‌شوند و آنها را شکار نمی‌کنند. اصلا غذای‌شان عوض می‌شود.

انقدر همه جا امن می‌شود که ...»            

مبینا با هیجان گفت «که خودم می‌توانم تنهایی به مدرسه بروم؟» مادر خندید و گفت: «بله عزیزم. و کلی اتفاق‌های خوبِ دیگر. مثل اینکه همه‌ی مریض‌ها خوب می‌شوند؛ همه‌ی فقیرها پولدار می‌شوند؛ همه‌ی زمین‌ها آباد می‌شوند؛ ...»

هر جمله‌ای که مادر می‌گفت، برق چشم‌های مبینا بیشتر می‌شد. آن شب مبینا به مادر و جوجه‌اش قول داد هر شب قبل از خواب برای آمدن امام زمان دعا کند تا همه‌ی انسان‌ها و حیوانات در امنیت و خوشبختی زندگی کنند.

قصه ی ما به سر رسید، جوجه کوچولو به شکم گربه تپلو نرسید!

   

 

بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص)

 

 

logo-samandehi

جستجو