داستان هایی از آسمان

قسمت سوم: پشه و سلطان؛ ویژه‌ی 13 تا 15 سال

shab

بسم الله الرحمن الرحیم

    

نویسنده: زهرا مرادی

    

آنچه دانش آموزان در این داستان می‌آموزند:

-   اگر مردم از مربی آسمانی که خدا برای هدایت انسانها فرستاده، جدا شوند، به هلاکت و بدبختی کشیده می‌شوند.

-    شیطان همواره برای جداسازی مردم از هدایتگر آسمانی در تلاش است.

-    وقتی خدا به انجام کاری اراده کند، هیچ قدرتی بازدارنده‌ی او نیست.

-    اشاره‌ی تلویحی به اینکه حضرت ابرهیم هیچ گاه مشرک نبود و ماه و خورشید را به خدایی نگرفت.

-    توسل به حضرت محمد و اهل بیت ایشان، همیشه در طول تاریخ، گره‌گشای فرستادگان آسمانی بوده؛ همچنانکه حضرت ابراهیم با توسل به آنها از آتش نمرود نجات پیدا کرد.

-    در هر موقعیتی که باشیم و هر اندازه که دارایی و زیبایی و ... داشته باشیم، اگر در مقابل خدا گردن کشی کنیم، به کوچکترین اشاره‌ی خدا هلاک می‌شویم.

-    همچنانکه مردم حضرت ابراهیم را طرد کردند، حضرت مهدی هم از طرف مردم زمان شان طرد شده اند تا آنجا که به «طرید» ملقب هستند.

-    می توانیم با توجه به امام زمان به عنوان هدایتگر زنده‌ای که در میان ما زندگی می‌کند، ما را می‌بیند، دوست‌مان دارد و خیر و صلاح ما را می‌خواهد، ایشان را از این طرد شدگی بیرون بیاوریم.

      

آیات مورد بررسی در داستان:

سوره انعام، آیات 77 و 78.

سوره انبیاء، آیات 56 تا 68.

سوره بقره، آیه 258.

       

خُب امروز می‌خواهم قصّه‌‌‌ی «پشه و سلطان» را برای‌‌تان تعریف کنم.

همانطور که از جلسه‌‌‌ی قبل یادتان مانده، بعد از طوفانی که در زمان حضرت نوح اتفاق افتاد، زمین از وجود بت پرستان و مشرکان پاک شد. دیگر نه بتی پرستش می‌شد و نه کسی به کسی ظلم می‌کرد. مردم با گوش دادن به حرف‌های پیامبرشان راه درست زندگی کردن را پیدا کرده بودند و طعم خوشبختی را می‌چشیدند. همه جا در امن و امان و خوشی بود.               تا اینکه ...

دوباره سر و کله‌ی شیطان پیدا شد. او که قسم خورده بود نگذارد آب خوش از گلوی انسان‌‌ها پایین برود،  نمی‌توانست بنشیند و ببیند آدم‌‌ها خدای یگانه را می‌پرستند و به حرف های فرستاده‌ی او گوش می‌دهند. باید کاری می‌کرد تا این آرامش و خوشبختی را به هم بزند و خداوند را از دست انسان‌‌ها ناراحت و ناراضی کند.

پس دست به کار شد. راه افتاد بین مردم و انقدر گوش این و آن خواند و خواند و خواند تا اینکه موفق شد بین آنها و پیامبرشان فاصله بیندازد. بچه‌‌ها یادتان باشد در طول تاریخ همیشه اینگونه بوده که به محض اینکه مردم از راهنما و مربی دلسوزی که خدا برای هدایت‌شان فرستاده بود، جدا می‌شدند، دیگر رنگ خوشبختی را نمی‌دیدند.

خلاصه، کار به جایی کشید که بعد از چند نسل، مردم همه چیز را می‌پرستیدند جز خالق یگانه‌ی خود را. بعضی ماه را خدا می‌دانستند؛ بعضی دیگر خورشید را. بعضی‌‌ها آتش می‌پرستیدند؛ بعضی دیگر مجسمه‌های دست ساز خودشان را.

در چنین حال و هوایی که مردم از خدای حقیقی و فرستاده‌ی او فاصله گرفته بودند، هر کس زورش بیشتر بود، به دیگران بیشتر زور می‌گفت. همین مسئله باعث شد تا سرپرستیِ مردم به دست ظالم‌ترین و گمراه‌ترین افراد بیفتد.

یکی از این فرمانروایان ظالم، نمرود بود. او دم و دستگاه بزرگی برای خود به راه انداخته بود و بت پرستی را در سرزمینش رواج می‌داد.

روزی از روزها به نمرود خبری رسید که او را آشفته کرد. بر اساس پیش گویی پیامبران قبلی و نشانه‌هایی که منّجمان در آسمان دیده بودند، به نمرود خبر دادند به زودی پسری به دنیا خواهد آمد که قدرت و تاج و تخت او را تهدید می‌کند و مردم را از پرستش بت‌ها، منع می‌کند. نمرود که چنین چیزی را نمی‌توانست تحمل کند، پریشان و عصبانی به دنبال راه چاره‌ای گشت. بعد از ساعت‌ها فکر و خیال تصمیم گرفت برای اینکه از تولد آن شخص جلوگیری کند، هر بچه‌‌‌ای که در سرزمینش به دنیا می‌آید بکشد!

بله بچه‌‌ها به فرمان این حاکم بی رحم، هزاران کودک بیگناه و معصوم به محض تولد، کشته شدند. همه‌ی مردم ناراحت و ترسان بودند اما کسی جرأت نداشت روی حرف نمرود حرفی بزند.

نمرود گمان می‌کرد با این کار می‌تواند نقشه‌های خدا را نقش بر آب کند. غافل از اینکه اگر خدا بخواهد کاری انجام شود، نمرود که سهل است؛ حتی اگر همه‌ی مخلوقات دست به دست هم بدهند که مانع شوند، موفق نمی‌شوند.

خواست خدا این بود که پسری به دنیا بیاید و پرستش خدای یگانه را دوباره به یاد مردم بیاندازد.

آری؛ پسری به نام ابراهیم مخفیانه به دنیا آمد و مادرش او را برای دور ماندن از دست سربازان نمرود در غاری خارج از شهر، پنهان کرد.[1] مادر ابراهیم هرچند وقت یکبار به غار می‌رفت و پسرش را سر می‌زد. از آنجا که خداوند اراده کرده بود تا ابراهیم زنده بماند، تنهایی و گرسنگی و گرما و سرما کودک را آزار نمی‌داد و او سالم و سلامت، بزرگ و بزرگتر شد. حتی به خواست خدا رشد او نسبت به بچه های دیگر خیلی بیشتر بود تا جایی که مادرش هربار که به دیدن او می‌رفت از اینکه در این مدت کوتاه، پسرش تا این اندازه بزرگ شده، تعجب می‌کرد.[2] تا اینکه پس از سال‌ها ابراهیم آنقدر بزرگ شد که دیگر کسی سن و سالش را نمی‌توانست به درستی تشخیص بدهد و به او گیر بدهد که این شخص چگونه زنده مانده و به دست مأموران نمرود کشته نشده است. این زمان بود که ابراهیم همراه مادرش به شهر بازگشت.

ابراهیم که چند روزی میان مردم چرخید و با آنها نشست و برخاست کرد، از چیزهایی که آنها می‌پرستیدند تعجب کرد. عده‌‌‌ای او را به پرستش ماه و خورشید دعوت کردند. اما ابراهیم در جواب گفت:

چگونه ماه و خورشید و ستاره می‌توانند پروردگار ما باشند در حالی که زمانی هستند و زمانی غروب می‌کنند؟[3] بیایید کسی را بپرستیم که خالق آسمان و زمین و ماه و خورشید است.[4]»

ولی هیچ کس به حرف‌های ابراهیم توجهی نکرد.

عده‌ی زیادی از مردم هم بت پرست بودند. هرچه ابراهیم به آنها می‌گفت آخر چیزی را که از خود اراده‌‌‌ای ندارد و شما با دستان خود آنها را می‌سازید چگونه ارزش پرستیده شدن دارد، کسی محل نمی‌گذاشت. تا اینکه یک روز که همه‌ی مردم برای برگزاری جشنی به بیرون شهر رفته بودند، ابراهیم از فرصت استفاده کرد و به معبدی رفت که بت‌ها در آن نگهداری می‌شدند. او با تبری مجسمه‌‌ها را شکست و در نهایت، تبر را بر گردن بزرگترین بتِ آنجا قرار داد.[5]

مردم وقتی به شهر بازگشتند و با این صحنه مواجه شدند با خود گفتند این ماجرا باید زیر سر ابراهیم باشد. چون او همیشه از بت‌های ما متنفر بود و امروز هم همراه ما به جشن نیامده بود. نمرود که این حرف را شنید دستور داد ابراهیم را دستگیر کنند و برای محاکمه پیش او بیاورند. وقتی سربازان، ابراهیم را آوردند، نمرود پرسید «آیا شکستن خدایان کار تو بوده؟»

ابراهیم برای اینکه مردم را وادار به فکر کردن کند، گفت مگر نمی‌بینید که تبر پیش بت بزرگ است؟ می‌توانید از خودش بپرسید که چرا این کار را کرده؛ البته اگر بتواند با شما سخن بگوید!

با شنیدن این حرف، صدای اعتراض همه بلند شد که «ما را دست انداخته‌ای؟ مگر می‌شود مجسمه‌‌‌ای که هیچ قدرتی ندارد، بتواند از جای خود حرکت کند و بتهای دیگر را بشکند؟ و تازه مگر این مجسمه‌ی سنگی می‌تواند صحبت کند که حالا انتظار داشته باشیم به کار خود اعتراف کند؟»

ابراهیم که توانسته بود این اقرار را از خود مردم بگیرد که این مجسمه‌‌ها هیچ خاصیت و قدرتی ندارند، جواب داد «پس چرا شما خدایی را که هر سود و زیانى به دست اوست رها کرده‌اید و این اجسام ناتوانی که حتی قدرت محافظت از خود را ندارند به خدایی گرفته اید؟»

با این حرفِ ابراهیم وِلوِله‌‌‌ای در بین جمعیت شکل گرفت.

نمرود که دید با این حرفها ممکن است مردم از پرستش بت‌‌ها دلزده شوند و به پرستش خدای ابراهیم روی بیاورند، با نعره‌ی بلندی خطاب به ابراهیم گفت «حالا درسی به تو می‌دهم تا دیگر ما و بت‌های ما را مسخره نکنی. تو را زنده زنده در آتشی بزرگ می‌سوزانم تا درس عبرتی باشد برای بقیه که یک وقت این فکر به ذهن‌شان خطور نکند که بت‌‌ها بی خاصیت و بی ارزشند.»[6]

به دنبال دستور نمرود، همان مردمی که ابراهیم آنها را آنقدر دوست می‌داشت که برای نجات‌شان از بدبختی و بت پرستی و ظلم نمرود، جان خود را به خطر انداخته بود، همان‌هایی که جز حرف‌های عاقلانه و خیرخواهانه از ابراهیم چیزی نشنیده بودند، رفتند و برای سوزاندن ابراهیم هیزم جمع کردند.

آتشی که آماده شد، آنچنان بزرگ و عظیم بود که حتی کسی نمی‌توانست نزدیکش شود تا ابراهیم را داخل آن بیندازند.

در این میان، یک نفر از همه بی صبرانه‌تر مشتاق کشته شدن فرستاده‌ی خدای مهربان بود. اگر گفتید چه کسی؟

آفرین. شیطان.

شیطان که از فرصتِ پیش آمده برای کشته شدن فرستاده‌ی خدا به دست انسان‌‌ها سر از پا نمی‌شناخت، برای اینکه نقشه‌اش زودتر عملی شود، به چهره‌ی یک مرد جا افتاده در آمد و به نمرود گفت «من می‌دانم چگونه می‌توانید ابراهیم را داخل آتش وارد کنید. باید وسیله‌‌‌ای بسازید و ابراهیم را داخل آن قرار دهید و او را به وسط آتش پرتاب کنید.»

بدین ترتیب اولین منجنیق، به پیشنهاد و طراحی شیطان ساخته شد[7] و توسط این وسیله‌ی مرگبار، حضرت ابراهیم به داخل آتش پرتاب شد.

همه‌ی مردم منتظر بودند تا سوختن ابراهیم را تماشا کنند. عده‌‌‌ای نگاه می‌کردند، بعضی‌‌ها دست می‌زدند، چند نفر هورا می‌کشیدند، ... و همه غافل بودند. غافل از اینکه کسی را در آتش انداخته‌اند که آنها را حتی بیشتر از خودشان دوست دارد. ابراهیم آمده بود تا آنها را از چنگال نمرود نجات بدهد و یک زندگی پر از امنیت و آرامش به آنها هدیه دهد. مردم آنقدر از عقل فاصله گرفته بودند و با وسوسه های شیطان دنبال هوای نفس‌شان رفته بودند که نمی‌فهمیدند با کشتن ابراهیم راه خوشبختی خودشان را کور می‌کنند.

اما برخلاف انسان‌‌ها که این حقایق را نمی‌دیدند و در خواب غفلت بودند، سایر موجودات می‌فهمیدند که چه کسی در آتش انداخته شده است. از همین رو با دیدن آن صحنه، ناله‌شان بلند شد و بی تابی کردند.

فرشتگان بی تابی می‌کردند و می‌گفتند: پروردگارا؛ دشمنانت بر فرستاده‌ات مسلط شده‌اند و می‌خواهند خلیلت ابراهیم را بسوزاند! زمین ناله می‌کرد و می‌گفت: خداوندا؛ تنها ایماندار به تو که روی من زندگی می‌کند، ابراهیم است؛ آیا می‌خواهند او را بسوزانند؟! حتی موجودات کوچکی مثل قورباغه هم از دیدن این صحنه نالان شده بودند؛ تا جایی که برای کمک به ابراهیم، آب می‌آوردند و بر آتش می‌ریختند تا شاید بتوانند از حرارت آتش کم کنند.[8]

جبرییل از خداوند اجازه گرفت و نزد ابراهیم رفت. وقتی به ابراهیم رسید گفت «آیا خواسته‌‌‌ای از من نداری؟ کمکی نمی‌خواهی؟» ابراهیم با صلابت و آرامش پاسخ داد «از تو نه. اما از پروردگار عالمیان، بله»[9] بعد دست به دعا برداشت و گفت: خداوندا؛ از تو می‌خواهم مرا به حق بهترین و عزیزترین مخلوقاتت حضرت محمد و اهل بیتش از این آتش نجات دهی.[10]

و به این ترتیب خدا هم دعای ابراهیم را اجابت کرد و آتش را سرد نمود.

بچه‌ها؛ یادتان می‌آید در داستان حضرت نوح هم برای اینکه کشتی‌‌‌ای که نوح علیه السلام ساخته بود، در میان آن طوفان عظیم و هولناک در امان بماند، حضرت نوح به اهل بیت علیهم السلام متوسل شد و میخ‌هایی را که نام پنج تن روی آنها بود، در اطراف کشتی‌اش نصب کرد؟ توسل به حضرت محمد و اهل بیت ایشان، همیشه در طول تاریخ، گره گشای فرستادگان آسمانی بوده. نه تنها حضرت آدم و نوح و ابراهیم، بلکه پیامبران بعد از ایشان مانند حضرت یعقوب و موسی و عیسی و ... هم در گرفتاری‌‌ها و مشکلات سخت با واسطه قرار دادن اهل بیت علیهم السلام بر آن مشکلات غلبه کردند. کاری که من و شما هم می‌توانیم انجام بدهیم. در گرفتاری‌‌ها و سختی های بزرگ خالصانه خدا را بخوانیم و از او بخواهیم به حرمت و حق اهل بیت علیهم السلام ما را از آن گرفتاری نجات دهد.

درست مانند حضرت ابراهیم.

نمرود با دیدن ابراهیم علیه السلام که در میانه‌ی آتش، بین گلستانی سرسبز و خرّم، صحیح و سالم ایستاده بود،[11] به وحشت افتاد. با صدایی لرزان ابراهیم را صدا کرد و از او پرسید «بگو ببینم پروردگار تو کیست که توانست تو را اینچنین نجات دهد؟» حضرت ابراهیم پاسخ داد «پروردگار من همان است که زنده می‌کند و می‌میراند».

نمرود که تلاش می‌کرد کسی متوجه لرزش دست‌هایش نشود، گفت «خب من هم زنده می‌کنم و می‌میرانم.» ابراهیم گفت «چگونه این کار را انجام می‌دهی؟» نمرود گفت «دو نفری را که به قتل محکوم شده اند می‌آورم و از مجازات یکی چشم می‌پوشم (یعنی به او زندگی می‌بخشم) و دیگری را می‌کشم.» ابراهیم با نگاهی نافذ به صورت نمرود چشم دوخت و گفت «اگر راست می‌گویی آن را که مرده زنده کن»

نمرود درمانده و عصبانی دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد و دنبال جمله‌‌‌ای می‌گشت تا در جواب ابراهیم بگوید. اما ابراهیم که می‌دانست او حرفی برای گفتن ندارد، با همان آرامش و وقار همیشگی گفت «این را که از دستت بر نمی‌آید انجام دهی. حالا یک پیشنهاد دیگر. پروردگار من خورشید را از مشرق می‌آورد؛ تو اگر ادعای خدایی داری آن را از مغرب بیرون بیاور.» چشمان نمرود از خشم و درماندگی به رنگ خون در آمده بود. رگ پیشانیش متورم شده بود و آنچنان بهت زده و مستأصل مانده بود که حتی نمی‌توانست به سربازانش دستور دهد تا ابراهیم را به زندان بیندازند.[12]

نمرود که نه می‌توانست با ابراهیم و خدای قدرتمندش دربیفتد و نه دلش می‌خواست ابراهیم مردم را به پرستش خدای یگانه دعوت کند تصمیم گرفت ابراهیم را از مرکز حکمفرمایی خود تبعید کند تا لااقل جلوی چشم او و مردمش نباشد. با این کار، مردم به مرور معجزه‌ی سرد شدن آتش و مستأصل ماندن نمرود را فراموش می‌کردند.

او ابراهیم را غریبانه از خانه و کاشانه‌اش بیرون کرد و مردم هم نه تنها به این حکم اعتراضی نکردند، بلکه بعضی از آنها از رفتن ابراهیم بسیار خوشحال بودند؛ چراکه دیگر کسی نبود که به آنها گیر بدهد و بگوید راه درست اینی نیست که آنها پیش گرفته‌اند.

ابراهیم از شهر و دیار خود تبعید شد ولی هیچ وقت دست از تلاشش برای هدایت و کمک به دیگران برنداشت و در شهرهای دیگر مردم را به راه درست دعوت می‌کرد. اما بشنویم از عاقبت نمرود.

این سلطانِ قدرتمندِ ثروتمندِ زورگو که هر آنچه از خواسته‌های دنیایی اراده می‌کرد برایش مهیّا می‌شد؛

و کسی روی حرفش حرف نمی‌زد؛

و هر چیزی که شاید امروز داشتنش آرزوی ما یا مایه‌ی افتخارمان باشد، در اختیارش بود،

توسط یکی از ناتوان‌ترین و ضعیف‌ترین مخلوقات خدا کشته شد.

پشه‌‌‌ای کوچک از راه بینی، وارد سرِ نمرود شد و آنقدر نمرود اذیت شد که سرش را به دیوار می‌کوبید یا به خدمتکارهایش می‌گفت با چیزی بر سر او بکوبند تا آرام بگیرد. کسی که ادعا می‌کرد می‌میراند و زنده می‌کند، حتی نتوانست آن پشه‌ی کوچک را بکشد تا از دستش خلاص شود و خود را زنده نگاه دارد.

به این ترتیب به خواست خداوند، قُلدرترین آدم‌‌ها توسط یکی از ناتوان‌ترین موجودات به هلاکت رسید.

بله بچه‌ها؛ نمرود با آن همه کَبکَبه و دَبدَبه و ادعای خدایی، توسط پشه‌‌‌ای کوچک و ناتوان هلاک شد تا درس عبرتی باشد برای همگان.[13]

یادمان باشد هرقدر هم قدرت و ثروت و موقعیت و زیبایی و ... داشته باشیم، به جایگاه نمرود نمی‌رسیم. وقتی او با آن همه شکوه و عظمت در مقابل خدا گردنکشی کرد و صحبت‌های فرستاده‌ی او را گوش نکرد، به اشاره‌ی خدا توسط موجودی ضعیف از پا در آمد، پس حال ما چطور خواهد بود اگر به پشتوانه‌ی داشته‌های اندک‌مان در مقابل خدا و فرستاده‌ی خدا گردنکشی کنیم؟

خب این هم از داستان امروز ما.

بچه‌ها؛ بعضی داستان‌‌ها و فیلم‌‌ها و کتابها فقط برای سرگرمی است. به درد روزهای بعد و بقیه‌ی زندگی‌مان نمی‌خورد. اما از آنجا که خداوند کار بیهوده و کم ارزش نمی‌کند، پس داستان هایی که در قرآن بیان کرده، جزو آن دسته حساب نمی‌شوند. یعنی فقط برای سرگرمی نیستند. خداوند مهربان می‌خواسته ما از آن داستان‌‌ها عبرت بگیریم و اشتباه گذشتگان را تکرار نکنیم؛ یا از انتخاب های درست آنها درس بگیریم و ما هم تلاش کنیم همانطور باشیم. حالا شما به من بگویید ببینم از داستان حضرت ابراهیم که امروز برای‌‌تان تعریف کردم چه نکاتی به درد بهتر کردن زندگی امروزمان می‌خورد؟

{مربی صحبت‌های بچه‌‌ها را بشنود و بعد تلاش کند نظرات آنها را در سه موضوع زیر دسته بندی و برجسته نماید. بهتر است دانش آموزان به گونه‌‌‌ای هدایت شوند که خود به موارد زیر اشاره کنند تا هم حس همکاری‌شان تقویت شود و هم نتیجه اثربخش‌‌‌‌تر گردد.}

     

-    حواس‌مان باشد در هر موقعیت و جایگاهی که باشیم، هرقدر مال و جمال داشته باشیم، اگر در برابر خدا گردنکشی کنیم، خداوندِ قادرِ متعال می‌تواند به اشاره‌‌‌ای نابودمان کند.

بچه‌ها؛ به این توجه کنید که این بدن سالم و چهره‌ی زیبا و هزار و یک نعمت رنگ به رنگ را چه کسی به شما داده؟

حواسم باشد اگر از نعمت هایی که خدا خودش به من عطا کرده در راهی استفاده کنم که رضایت او نیست، اگر با قدرتی که او خود به من داده در مقابلش گردنکشی کنم، عاقبتی بهتر از نمرود نخواهم داشت. آیا برای خدایی که نمرود را با آن همه قدرت و ابهت توسط پشه‌‌‌ای ناتوان از پا در آورد، کاری دارد که نعمت‌هایی را که در اختیارم گذاشته، از من پس بگیرد؟

          

-    حضرت آدم، نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و بقیه‌ی پیامبران می‌دانستند در کل خلقت هیچ کس پیش خدا عزیزتر و محبوب‌‌‌‌تر از رسول خاتم و اهل بیتش که در آخرالزمان پا بر روی این کره‌ی خاکی می‌گذارند نیست. به همین دلیل همیشه در گرفتاری‌‌ها و مشکلات سخت، آنها را وسیله و شفیع قرار می‌دادند و خدا را به حقّ آنها می‌خواندند تا دعای شان مستجاب شود. الان من و شما هم این راهکار ارزشمند را یاد گرفته‌‌‌‌‌ایم. در سختی‌‌ها و گرفتاری های بزرگ، خدا را خالصانه به حق این 14 نفر بخوانیم تا ان شاءالله گره از کارمان باز شود.

     

-   مردم، حضرت ابراهیم را که جز خیرخواهی و خوشبختی چیزی برای آنها نمی‌خواست، طرد کردند و غریبانه از شهر خود بیرون انداختند.

بچه‌ها؛ شاید این کار آنها از دید ما خیلی ناجوانمردانه و یا حتی احمقانه به نظر برسد، اما شبیه همین اتفاق در همین زمانی که ما داریم زندگی می‌کنیم هم رخ داده.

همه‌‌‌ی شما می‌دانید که امام زمان الان زنده ولی در غیبت هستند.

    آیا معنای غیبت این است که نیستند؟           

آیا معنای غیبت این است که از احوال ما بی خبرند؟             

آیا معنای غیبت این است که تا زمان ظهور، ما هم یادی از ایشان نکنیم؟

پس چرا بهترین و مهربان‌‌‌‌ترین بنده‌ی خدا که اکنون روی این کره‌ی خاکی زندگی می‌کند را فراموش کرده‌‌‌‌‌ایم؟ چرا یادمان رفته او زنده است، می‌توانیم با او صحبت کنیم، درد دل کنیم، از او کمک بخواهیم، خوشبختی و هدایت طلب کنیم، ...؟

مگر نه اینکه وقتی مثلا به حرم امام رضا می‌رویم و با ایشان درد دل می‌کنیم یا حاجات خود را به ایشان می‌گوییم، یقین داریم ایشان حرف های ما را می‌شنوند و قدرت این را دارند که مثلا کور مادرزاد را، بیمار سرطانی بد حال را، مریض جواب شده از دکتر را شفا بدهند؟ آیا چنین باور و اعتقادی را نسبت به امامی که الان زنده است و در میان ما نفس می‌کشد هم داریم؟ آیا با ایشان هم درد دل می‌کنیم؟ یا اینکه کلا یاد و نام امام زمان را ترک و طرد کرده‌‌‌‌‌ایم؟

به نظر می‌رسد ما هم مثل مردمی که ابراهیم را از شهر و دیارشان طرد کردند، هدایتگر زمان‌مان را از زندگی خود طرد کرده‌‌‌‌‌ایم؛ تا جایی که امام مهربان‌مان که ما را از هر پدر دلسوزی و از هر مادر مهربانی بیشتر دوست دارد، به صفت «طرید» معرفی شده‌اند.[14] «طرید» هم خانواده‌ی «طرد» است. این صفتی است که امیرمومنان درباره‌ی حضرت مهدی استفاده کرده اند. چون می‌دانستند مردم زمان حضرت مهدی، او را از خود و زندگی شان طرد خواهند کرد.

چقدر غم انگیز است که کسی تا این اندازه مهربان و دلسوز باشد اما مردم قدرش را ندانند و غریبانه او را طرد کنند.

من نمی‌خواهم مانند مردم زمان حضرت ابراهیم با فرستاده‌ی مهربانِ خدای مهربان برخوردی غیرعاقلانه و ناجوانمردانه داشته باشم. می‌خواهم به امام زمانم با رفتارم ثابت کنم که من جزو نمرودیان نیستم و ایشان را از زندگی خود طرد نکرده‌ام.

هرکس مثل من دوست ندارد باعث «طرید» ماندن امام زمانش شود، می‌تواند از همین امروز و در همین کلاس با خدای خود عهد ببندد تا امام زمان را از غربت خارج کند.

یکی از راه‌هایی که می‌توانیم حضرت مهدی را از این غربت و طردشدگی بیرون بیاوریم این است که اول

خودمان بیش از پیش به ایشان به عنوان امامی که زنده است و ما را می‌بیند و دوست‌مان دارد، توجه کنیم، با ایشان درد دل کنیم، صبح‌‌ها که از خواب بیدار می‌شویم قبل از اینکه به بقیه‌ی اعضای خانواده سلام دهیم، به این پدر مهربان و زنده سلام کنیم. بعد کم کم اینها را به دوستان‌مان، خانواده‌مان، فامیل‌مان، ... هم یاد بدهیم.


[1] ِ فَذَهَبَتْ بِهِ إِلَى غَارٍ ثُمَّ أَرْضَعَتْهُ ثُمَّ جَعَلَتْ عَلَى بَابِ الْغَارِ صَخْرَةً ثُمَّ انْصَرَفَتْ عَنْه‏": کمال الدین، ج 1، ص 138.

[2] "وَ جَعَلَ یشِبُّ فِی الْیوْمِ كَمَا یشِبُّ غَیرُهُ فِی الْجُمْعَةِ وَ یشِبُّ فِی الْجُمْعَةِ كَمَا یشِبُّ غَیرُهُ فِی الشَّهْرِ وَ یشِبُّ فِی الشَّهْرِ كَمَا یشِبُّ غَیرُهُ فِی السَّنَة" یعنی: رشد او در یكروز مطابق رشد یک هفته‌‌‌ی بچه هاى دیگر بود، و در یک هفته به اندازه‌‌‌ی یک ماهِ دیگران بزرگ مى شد، و در یک ماه اندازه‌‌‌ی یكسالِ دیگران رشد مى كرد: همان.

[3] اشاره به این آیات از قرآن: "فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبِّی فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ یهْدِنی‏ رَبِّی لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّین، فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبِّی هذا أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قالَ یا قَوْمِ إِنِّی بَری‏ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ": قرآن کریم، سوره انعام، آیات 77 و 78. برای ترجمه‌‌‌ی صحیح این آیات و پاسخ به این شبهه که آیا حضرت ابراهیم قبل از پرستش خدای یگانه مشرک بوده به بخش شبهات روز در پایگاه علمی فرهنگی محمد (ص) مراجعه فرمایید.

[4] "قَالَ بَل رَبُّكُم رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ الَّذِى فَطَرَهُنَّ" یعنی: گفت بلكه پروردگار شما خداوند آسمانها و زمین است، آن كه آنها را آفریده است: قرآن کریم، سوره انبیاء، آیه 56.

[5] "فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً إِلاَّ كَبیراً لَهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَیهِ یرْجِعُون‏": همان، آیه 58.

[6] بنگرید به آیات 58 تا 68 سوره‌ی انبیاء.

[7] امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: "إِنَّ أَوَّلَ مَنْجَنِیقٍ عُمِلَ فِی الدُّنْیا مَنْجَنِیقٌ عُمِلَ لِإِبْرَاهِیمَ ... عَمِلَ إِبْلِیسُ الْمَنْجَنِیقَ وَ أُجْلِسَ فِیهِ إِبْرَاهِیم‏ ..." یعنی: نخستین منجنیقی که در دنیا ساخته شد، منجنیقی بود که برای ابراهیم ساخته شد ... ابلیس منجنیق را ساخت و ابراهیم را در آن نشاندند ...": بحارالانوار، ج 12، ص 36.

[8] امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: "وَ أَنْزَلَ الرَّبُ‏ [مَلَائِكَتَهُ‏] إِلَى السَّمَاءِ الدُّنْیا وَ لَمْ یبْقَ شَی‏ءٌ إِلَّا طَلَبَ‏ إِلَى رَبِّهِ وَ قَالَتِ الْأَرْضُ یا رَبِّ لَیسَ عَلَى ظَهْرِی أَحَدٌ یعْبُدُكَ غَیرُهُ فَیحْرَقُ وَ قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ یا رَبِّ خَلِیلُكَ إِبْرَاهِیمُ یحْرَقُ ... وَ قَالَ جَبْرَئِیلُ یا رَبِّ خَلِیلُكَ إِبْرَاهِیمُ لَیسَ فِی الْأَرْضِ أَحَدٌ یعْبُدُكَ غَیرُهُ سَلَّطْتَ عَلَیهِ عَدُوَّهُ یحْرِقُهُ بِالنَّار ... وَ كَانَ‏ الضِّفْدِعُ‏ یذْهَبُ‏ بِالْمَاءِ لِیطْفِئَ‏ بِهِ النَّار": بحارالانوار، ج 12، ص 32 و 33.

[9] امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: "فَقَالَ یا إِبْرَاهِیمُ هَلْ لَكَ إِلَی مِنْ حَاجَةٍ فَقَالَ إِبْرَاهِیمُ أَمَّا إِلَیكَ فَلَا وَ أَمَّا إِلَى رَبِّ الْعَالَمِینَ فَنَعَم‏": بحارالانوار، ج 12، ص 33. ‏

[10] امام صادق علیه السلام از رسول خاتم نقل می‌فرمایند: "اِنَّ إِبْرَاهِیمَ ع لَمَّا أُلْقِی فِی النَّارِ قَالَ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ لَمَّا أَنْجَیتَنِی‏ مِنْهَا فَجَعَلَهَا اللَّهُ عَلَیهِ بَرْداً وَ سَلَاما" یعنی: همانا ابراهیم (ع) که در آتش انداخته شد، گفت «خداوندا؛ از تو می‌خواهم تا به حق محمد و آل محمد مرا از آن (آتش) نجات دهی» پس خدا [به همین سبب] آن را سرد و سلامت نمود: بحارالانوار، ج 26، ص 319. ؛ همچنین امام رضا علیه السلام می‌فرمایند: "لَمَّا رُمِی إِبْرَاهِیمُ فِی النَّارِ دَعَا اللَّهَ بِحَقِّنَا فَجَعَلَ اللَّهُ النَّارَ عَلَیهِ بَرْداً وَ سَلَاماً‏": یعنی: هنگامی که ابراهیم به آتش افکنده شد، خدا را به حق ما [اهل بیت] خواند، پس خدا آتش را بر او سرد و سلامت گرداند: بحارالانوار، ج 11، ص 69. ‏

[11] امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: "وَ نَظَرَ نُمْرُودُ إِلَى إِبْرَاهِیمَ فِی رَوْضَةٍ خَضْرَاءَ فِی النَّار‏": بحارالانوار، ج 12، ص 33. ‏

[12] "لَمَّا أَلْقَى نُمْرُودُ إِبْرَاهِیمَ فِی النَّارِ وَ جَعَلَهَا اللَّهُ عَلَیهِ بَرْداً وَ سَلَاماً قَالَ نُمْرُودُ یا إِبْرَاهِیمُ مَنْ رَبُّكَ قَالَ‏ رَبِّی الَّذِی یحْیی وَ یمِیتُ قالَ‏ لَهُ نُمْرُودُ أَنَا أُحْیی‏ وَ أُمِیتُ‏ فَقَالَ لَهُ إِبْرَاهِیمُ كَیفَ تُحْیی وَ تُمِیتُ قَالَ أَعْمِدُ إِلَى رَجُلَینِ مِمَّنْ قَدْ وَجَبَ عَلَیهِمَا الْقَتْلُ فَأُطْلِقُ عَنْ وَاحِدٍ وَ أَقْتُلُ وَاحِداً فَأَكُونُ قَدْ أَمَتُّ وَ أَحْییتُ فَقَالَ إِبْرَاهِیمُ إِنْ كُنْتَ صَادِقاً فَأَحْی الَّذِی قَتَلْتَهُ ثُمَّ قَالَ إِبْرَاهِیمُ دَعْ هَذَا فَإِنَّ رَبِّی‏ یأْتِی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ‏ فَكَانَ كَمَا قَالَ اللَّهُ‏ فَبُهِتَ الَّذِی كَفَرَ‌‌‌ای انْقَطَعَ وَ ذَلِكَ أَنَّهُ عَلِمَ أَنَّ الشَّمْسَ أَقْدَمُ مِنْهُ‏": بحارالانوار، ج 12، ص 34. ‏(در توضیح سوره بقره، آیه 258.)

[13] امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: "فِی حِكْمَةِ خَلْقِ الْأَشْیاءِ فَأَمَّا الْبَعُوضُ وَ الْبَقُّ فَبَعْضُ سَبَبِهِ أَنَّهُ جُعِلَ أَرْزَاقَ الطَّیرِ وَ أَهَانَ بِهَا جَبَّاراً تَمَرَّدَ عَلَى اللَّهِ وَ تَجَبَّرَ وَ أَنْكَرَ رُبُوبِیتَهُ فَسَلَّطَ اللَّهُ عَلَیهِ أَضْعَفَ خَلْقِهِ لِیرِیهُ قُدْرَتَهُ وَ عَظَمَتَهُ وَ هِی الْبَعُوضُ فَدَخَلَتْ فِی مَنْخِرِهِ حَتَّى وَصَلَتْ إِلَى دِمَاغِهِ فَقَتَلَتْه" یعنی: خداوند توسط پشه‌‌‌ای یک شخص جبّاری را که در برابر خدا تمرّد کرده بود و ربوبیت او را منکر شده بود (نمرود) را تنبیه کرد و برای آنکه [همگان] قدرت و عظمت خدا را ببینند، بر او (نمرود) ناتوان ترین خلق خود یعنی پشه را مسلط کرد که در بینی او وارد شد تا به مغزش رسید و او را به هلاکت رساند: بحارالانوار، ج 12، ص 37.

[14] "صَاحِبُ هَذَا الْأَمْرِ الشَّرِیدُ الطَّرِیدُ الْفَرِیدُ الْوَحِیدُ": بحارالانوار، ج 51، ص 120.

  

 

بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص)

 

 

logo-samandehi

جستجو