درسنامه پناه

جلسه‌ی چهارم: دوران زیبای ظهور

maharatha

بسم الله الرحمن الرحیم

پناه

با اهتمام: زهرا و سارا انتظارخیر؛ زهرا مرادی

    

دوره‌ی «پناه» (آشنایی و پیوند با پدر مهربانمان امام مهدی(عج)) به منظور انس و آشنایی بیشتر فرزندان‌مان با امام زنده‌ی زمان - حضرت مهدی عجّل الله تعالی فرجه الشریف - توسط کارشناسان و مربیان خانه‌ی کودک و نوجوانانِ بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص) تدوین گردیده است. محتوای این دوره که به دنبال ابلاغ طرحی با نام (سه شنبه‌های مهدوی) از سوی آموزش و پرورش طراحی شده، برای گروه سنّی 8 تا 10 سال قابل استفاده است.

  

جلسه‌ی چهارم: دوران زیبای ظهور

موضوعات مورد بررسی:

-  وقتی امام زمان بیاید هیچ ظلم و غم و گرفتاری‌ای باقی نمی‌ماند.

     

متن محتوا:

سلام به دخترهای (پسرهای) خوب خودم.

چه خبر از قول‌هایی که به هم داده بودیم؟ اول از همه یک نفرتان بگوید چه قولی به هم داده بودیم؟ ...        آفرین. قول داده بودیم که هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شویم، به امام مهربان‌مان سلام بدهیم و بگوییم: «سلام امام زمان؛ خیلی دوست‌تان دارم». قول دوم هم این بود که هر شب قبل از خواب، از خدا بخواهیم آمدن امام مهربان‌مان را نزدیک و نزدیک‌تر کند. مثلا اینجوری بگوییم: «خدایا؛ من امام زمانم را خیلی دوست دارم؛ آمدنش را نزدیک و نزدیک و نزدیک‌تر کن» الهی آمین.

قرار گذاشتیم این دو تا کار را همیشه انجام بدهیم. در هر سنی که بودیم، هر شهری که زندگی می‌کردیم و هر شغل و شرایطی که داشتیم.

جلسه‌ی پیش گفتیم اگر ما هم مثل قوم بنی اسراییل همه با هم و از ته دل از خدا بخواهیم تا امام زمان ظهور کند، خدای مهربان ظهور ایشان را جلو می‌اندازد. حالا بچه‌ها به نظرتان وقتی امام زمان بیاید چه اتفاقی می‌افتد؟

{مربی اجازه دهد دانش آموزان در مورد این موضوع فکر کنند و نظرات خود را بگویند. بدین ترتیب چنانچه بچه‌ها شبهه یا اطلاعات نادرستی درباره‌ی ظهور امام زمان داشته باشند، مشخص می‌شود و مربی می‌تواند در اصلاح آنها اقدام نماید. مثلا ممکن است دانش آموزی بگوید مادرم گفته امام زمان که بیاید با شمشیرش هر کسی کار بدی انجام داده باشد را می‌کشد! در این صورت مربی می‌تواند چنین تذکر بدهد که: شاید شما منظور مادرتان را اشتباه متوجه شده‌اید. امام زمان از هر پدری دلسوزتر و از هر مادری مهربان‌تر است. ما مثل بچه‌های امام زمان هستیم. کدام پدر و مادر مهربان و دلسوزی حاضر هستند بچه‌شان را که کار بدی کرده، با شمشیر بکشند؟! ... امروز می‌خواهیم در این مورد صحبت کنیم که وقتی امام مهربان ما ظهور کند، چه اتفاقاتی می‌افتد ...}

قبل از اینکه درباره‌ی اتفاقات خوب دوران ظهور صحبت کنم، می‌خواهم برای‌تان یک قصه تعریف کنم.

{تصاویر مربوط به این قصه در قالب کتابی در قطع بزرگ (a2) توسط مربیان خانه‌ی کودک و نوجوان بنیاد محمد (ص) یه صورت کلاژ تهیه شده تا دانش آموزان بتوانند همزمان با شنیدن قصه از زبان مربی، از تصاویر جذاب داستان هم لذت ببرند.} 

داستان جوجه‌ی مبینا

زنگ مدرسه که خورد، بچه‌ها با کلی سر و صدا، کیف و کتاب‌شان را جمع کردند و به طرف حیاط دویدند.

مثل همیشه مادر مبینا جلوی در مدرسه، منتظر دخترش ایستاده بود. مبینا با دوستانش خداحافظی کرد و برای مادرش دست تکان داد.

خانه‌ی مبینا اینا نه آنقدر از مدرسه دور بود که سرویس بگیرد؛ نه آنقدر نزدیک بود که بتواند تنهایی برود. البته مبینا بارها به مادرش گفته بود «من دیگر بزرگ شده ام و راه خانه را هم بلدم؛ خودم می‌توانم به خانه بیایم». اما هربار مادرش مخالفت کرده بود و گفته بود «خطرناک است. یک وقت خدای نکرده ماشینی به تو بزند یا یک آدم بدجنسی تو را بدزدد یا کسی اذیتت کند، من چه خاکی به سرم بریزم؟» و هر بار مبینا غر زده بود که «مگر من بچه ام که بپرم جلوی ماشین یا کسی بتواند من را بدزدد؟» و باز هر بار مادر کلی نمونه از آدم هایی که خیلی بزرگتر از مبینا بودند تعریف کرده بود که چطور در اثر بی دقتی تصادف کرده بودند یا چطور دزدیده شده بودند.

در راه خانه، مبینا داشت تند تند از مدرسه و اتفاقات بامزه‌اش تعریف می‌کرد که یکهو صدای جیغ و داد چند پسربچه‌ی مدرسه ای توجهش را جلب کرد. آنها با هیجان چیزی شبیه توپ را به هوا پرت می‌کردند و بعد که به زمین می‌افتاد می‌خندیدند و دوباره یکی دیگرشان آن را پرت می‌کرد. مبینا پیش خودش گفت توپ بازی که این همه سر و صدا و هوار هوار ندارد؛ که یکدفعه با صدای داد مادرش میخکوب شد.

«چه کار می‌کنید؟ چرا زبان بسته را اذیت می‌کنید؟ مگر توپ است که اینطور پرتش می‌کنید؟»

یکی از پسر بچه‌ها که از بقیه‌ی دوستانش تپل‌تر بود، گفت «می‌خواهیم پرواز یادش بدهیم».

مبینا که تازه فهمیده بود آن چیز زرد رنگی که بچه‌ها دست به دست، بالا می‌انداختند، یک جوجه‌ی کوچک است، دهانش از تعجب باز ماند.

مادر که از صدایش معلوم بود چقدر عصبانی است، گفت «لازم نکرده به این جوجه پرواز کردن یاد بدهید. بروید یک کمی درس بخوانید که بفهمید مرغ و خروس پرواز نمی‌کنند.» بعد با همان صدای داد مانندش پرسید «جوجه مال کدام‌تان است؟» یکی از بچه‌ها با صدای آرام گفت «کنار دیوار پیدایش کردیم».

مادر بدون اینکه به اعتراض بچه‌ها توجه کند، جوجه را از دست پسر گرفت و به مبینا گفت «بیا برویم». جوجه آنقدر ترسیده بود و به این طرف و آن طرف پرتاب شده بود که حتی صدای جیکش هم در نمی‌آمد. فقط قلبش تند تند می‌زد و نگاه نگرانش به این ور و آن ور می‌چرخید.

مبینا آنقدر هیجان داشت که نفهمید کی به خانه رسیدند.

مادر، جوجه را به همراه کمی آب و خرده نان داخل یک جعبه‌ی مقوایی گذاشت. به مبینا هم سفارش کرد به جوجه نزدیک نشود تا بدون ترس غذایش را بخورد.

مبینا از اینکه یک جوجه به جمع خانواده‌شان اضافه شده بود، سر از پا نمی‌شناخت (یعنی خیلی خوشحال بود).

چند روزی از آن اتفاق گذشت و جوجه کوچولو حالش خوبِ خوب شده بود. با مراقبت‌های مبینا و مادرش حسابی تپل و سرحال شده بود و دیگر داخل جعبه اش نمی‌ماند. مدام از جعبه بیرون می‌پرید و به این ور و آن ور سرک می‌کشید. چند باری هم روی مبل و فرش خرابکاری کرده بود که جیغ مادر مبینا در آمده بود. خب جوجه که عقلش نمی‌رسد هروقت دستشویی دارد کجا باید برود.

مادر با همسایه‌ها صحبت کرد و از آنها اجازه گرفت که جایی در گوشه‌ی حیاط برای جوجه کوچولو درست کنند و جوجه در آنجا بماند. همسایه‌ها هم موافقت کردند.

مبینا با اینکه دلش می‌خواست جوجه را در اتاقش نگه دارد، اما وقتی مخالفت مادر و خرابکاری‌های زود به زود جوجه را دید، او هم به این کار رضایت داد.

خلاصه جوجه به حیاط اسباب کشی کرد.

یک روز بعدازظهر مبینا در حال حل کردن تمرین‌های ریاضی‌اش بود که یکدفعه سر و صدای عجیبی از حیاط شنید و بعد صدای جیغ گربه و تالاپ، افتادن یک چیزی. مبینا یکدفعه یاد جوجه اش افتاد. منتظر رسیدن آسانسور نشد و پله‌ها را چند تا یکی پایین رفت و خودش را به سرعت به حیاط رساند.

جعبه‌ی جوجه، وارونه و پاره به کناری افتاده بود. مبینا با نگرانی چشم گرداند تا شاید گوشه و کنار حیاط جوجه اش را ببیند. اما فقط یک پر زرد پیدا کرد.

یعنی به همین راحتی گربه، جوجه‌ی قشنگش را خورده بود؟ مبینا به پری که در دستش بود نگاه کرد و اشک‌هایش سرازیر شد. او مثل یک مادر مهربان از جوجه مراقبت کرده بود و حالا در یک چشم به هم زدن ...

در حیاط باز شد و مادر مبینا که به خرید رفته بود، با دسته‌ای سبزی وارد شد. از همان دور که مبینا را دید اخمی کرد و گفت «مگر قرار نبود مشق هایت را بنویسی بعد پیش جوجه‌ات بیایی؟»

مبینا پری که در دستش بود را به سمت مادر گرفت و هق هق کنان گفت «جوجه‌ام را گربه خورد.»

مادر، سبزی‌ها را زمین گذاشت و مبینا را که صدای گریه‌اش بلند و بلندتر می‌شد، بغل کرد و گفت «خیلی متاسفم عزیزم.»

مادر که خودش هم اندازه‌ی مبینا ناراحت بود، نمی‌دانست چطور باید دخترش را آرام کند. سرش را به سینه‌اش چسباند و موهایش را نوازش کرد.

در همین حال در آسانسور باز شد و آقای همسایه بیرون آمد. وقتی مبینا و مادرش را دید گفت: «عه شما اینجایید؟ رفتم درِ خانه‌تان نبودید. اگر یک دقیقه، فقط یک دقیقه دیرتر رسیده بودم این جوجه‌ی طفل معصوم را گربه خورده بود.» و بعد جوجه را به سمت آنها گرفت.

مبینا با دیدن جوجه، گریه و خنده‌اش قاطی شد. مادر گفت «خدا را صد هزار مرتبه شکر. ممنون آقای رحیمی.»

آقای رحیمی برای مادر تعریف کرد که وقتی از بیرون می‌آمده، متوجه شده گربه‌ای می‌خواهد از روی کاپوت ماشین به داخل جعبه‌ی جوجه شیرجه بزند. آقای رحیمی هم به سرعت کفشش را در می‌آورد و به سمت گربه پرت می‌کند. گربه جیغی می‌کشد و تعادلش به هم می‌خورد و جعبه وارونه می‌شود. آقای رحیمی لنگه کفش دوم را که پرت می‌کند، گربه فرار می‌کند و از زیر در بیرون می‌رود. بعد آقای رحیمی جوجه را که ترسیده بوده بر می‌دارد تا به خانه‌ی مبینا اینا ببرد، اما چون او با آسانسور رفته و مبینا از پله‌ها آمده، همدیگر را نمی‌بینند.

مادر اجازه داد جوجه موقتا در خانه بماند تا بعدا یک فکری برایش بکنند.

جوجه که خودش هم نفهمیده بود چه بلایی از بیخ گوشش رد شده، با خیال آسوده به سبزی‌هایی که برایش ریخته بودند، نوک می‌زد. مبینا آرام و بی حرف جوجه را نگاه می‌کرد. مادر با ظرف میوه پیشش رفت و گفت «به چه فکر می‌کنی؟»

مبینا گفت «به اینکه کاش هیچ حیوانی حیوان دیگر را شکار نمی‌کرد». مادر لبخندی زد و گفت «پس برای ظهور امام زمان دعا کن». مبینا نگاهش را از جوجه گرفت و با تعجب گفت «چه ربطی دارد؟»

مادر گفت «ربطش این است که وقتی امام زمان ظهور کند، همه جا پر از امنیت و آرامش می‌شود. دیگر هیچ کس هیچ کس را اذیت نمی‌کند. آن بچه هایی که جوجه را بالا پایین می‌انداختند یادت است؟ وقتی امام زمان بیاید، همه آنقدر عاقل می‌شوند که کار اشتباه و بد انجام نمی‌دهند. به کسی ظلم نمی‌کنند.

حتی حیوان‌های وحشی مثل ببر و پلنگ، با حیوان‌های اهلی دوست می‌شوند و آنها را شکار نمی‌کنند. اصلا غذای‌شان عوض می‌شود.

انقدر همه جا امن می‌شود که ...»         مبینا با هیجان گفت «که خودم می‌توانم تنهایی به مدرسه بروم؟» مادر خندید و گفت: «بله عزیزم. و کلی اتفاق‌های خوبِ دیگه. مثل اینکه همه‌ی مریض‌ها خوب می‌شوند؛ همه‌ی فقیرها پولدار می‌شوند؛ همه‌ی زمین‌ها آباد می‌شوند؛ ...»

هر جمله ای که مادر می‌گفت، برق چشم‌های مبینا بیشتر می‌شد. آن شب مبینا به مادر و جوجه‌اش قول داد هر شب قبل از خواب برای آمدن امام زمان دعا کند تا همه‌ی انسان‌ها و حیوانات در امنیت و خوشبختی زندگی کنند.

قصه‌ی ما به سر رسید، جوجه کوچولو به شکم گربه تپلو نرسید.

خب هر چیزی که ما می‌خواستیم امروز بگوییم، مامان مبینا گفت!

بگذارید ببینم چه کسانی خوب به قصه گوش داده‌اند و حرف‌های مامان مبینا درباره‌ی اتفاقات زمان ظهور، یادشان مانده ...

آفرین به همه‌ی شما دخترهای (پسرهای) با هوش و خوبم. کِیف می‌کنم وقتی می‌بینم انقدر خانم (آقا) هستید.

پس امروز یاد گرفتیم وقتی امام مهربان‌مان بیایند، همه‌ی ناراحتی‌ها برطرف می‌شود. همه‌ی مریض‌ها خوب می‌شوند. همه‌ی فقیرها پولدار می‌شوند. همه‌ی مشکلات حل می‌شود. همه‌ی مردم خوشبخت و خوشحال می‌شوند.

بچه‌ها؛ همین الان که ما دور هم نشسته‌ایم و با خیال راحت قصه تعریف می‌کنیم و درس می‌خوانیم و زنگ‌های تفریح با هم بازی می‌کنیم، یک عده بچه هم سن و سال شما در بیمارستان هستند و آرزوی این را دارند که مثل شما سالم و خوشحال به مدرسه بیایند. اما مجبورند درد و ناراحتی و آمپول و داروهای مختلف را تحمل کنند. بعضی از این بچه‌ها مریضی‌هایی دارند که هیچ وقت خوب نمی‌شوند و تا آخر عمرشان باید در همین حال و اوضاع باشند. وقتی امام زمان بیایند همه‌ی مریض‌ها خوب می‌شوند و دیگر هیچ کس بیمار نخواهد شد. پس به خاطر همه‌ی مریض‌هایی که درد می‌کشند، دعا کنیم تا هر چه زودتر امام زمان بیایند.

بچه‌ها؛ شما دیگر بزرگ شده‌اید و حتما از این طرف و آن طرف، اخبار جنگ‌های مختلف را شنیده‌اید. آیا می‌دانید چقدر بچه‌های هم سن و سال شما در این جنگ‌ها پدر و مادر و خواهر و برادر و دوستان‌شان را از دست داده‌اند؟ می‌دانید چند نفر مدرسه و خانه‌شان در اثر بمباران‌ها و موشک‌ها خراب شده و نه جایی برای درس خواندن دارند و نه جایی برای زندگی؟

فکرش را بکنید چقدر سخت است؟! اینکه شب نه آغوش مادر را داشته باشی، نه سقفی بالای سرت باشد تا از سرما و گرما در امان بمانی، نه غذایی داشته باشی که گرسنه نمانی، نه حتی امید داشته باشی که فردا زنده بمانی. پس به خاطر همه‌ی کسانی که درگیر جنگ با آدم‌های بدجنس و زورگو هستند، دعا کنیم تا امام زمان بیایند. چون وقتی امام زمان بیایند دیگر به هیچ کس اجازه نمی‌دهند کسی را اذیت کند یا جنگ و دعوا راه بیندازد.

بچه‌ها؛ امام زمان وقتی ما را گرفتار و غصه دار می‌بینند، خیلی غصه می‌خورند و دل‌شان می‌خواهد هر چه زودتر دوران غیبت‌شان تمام شود و بتوانند همه‌ی ناراحتی را از بین ببرند. اما همانطور که جلسه‌ی قبل گفتیم راه حل اینکه ظهور امام زمان جلو بیفتد در دستان ماست. اگر ما همه با هم دعا کنیم و زودتر آمدن امام مهربان‌مان را از خدا بخواهیم، خدای مهربان هم دعای‌مان را مستجاب می‌کند. پس به خاطر اینکه غصه‌های امام زمان‌مان هم تمام شود، دعا کنیم تا دوران غیبت زودتر تمام شود.

وقتی امام زمان بیایند همه با هم دوست می‌شوند؛ حتی حیوان‌های وحشی هم به هیچ کس حتی به حیوانات دیگر آسیبی نمی‌زنند. آنها غذای‌شان تغییر می‌کند و دیگر حیوانی را شکار نمی‌کنند. همه جا آباد و سرسبز می‌شود؛ دیگر هوای هیچ جا آلوده نیست؛ همه‌ی آدم‌ها در صلح و صفا و خوبی زندگی می‌کنند و هیچ کس در هیچ جای جهان ناراحت و گرفتار نیست. پس بیایید دست‌های‌مان را بالا ببریم و همه با هم برای آمدن امام زمان و رسیدن آن روزهای قشنگ دعا کنیم:

«خدای مهربان؛ ظهور امام زمان‌مان را نزدیک و نزدیک‌تر کن.»

آفرین به شما.        دعای قبل از خواب هم یادمان نمی‌رود.

خب بچه‌ها؛ نوبتی هم که باشد، نوبت درست کردنِ یک کار کاردستی هیجان انگیز است.

در این جلسه، دانش آموزان باید یک قاب گروهی با یکی از موضوعات مرتبط به سه شنبه‌های مهدوی، درست کنند. در واقع این کاردستی، یادآور مباحث گفته شده در این چهار جلسه است. این قاب‌ها در محوطه‌ی عمومی مدرسه مانند راهروها، نمازخانه، حیاط مدرسه و ... نصب می‌گردد تا علاوه بر تذکر مجدد بر مباحث، گروه‌های مختلف، اثر هنریِ یکدیگر را نیز ببینند.

موضوعات پیشنهادی:

   

قطار به سوی ظهور

قطار به سوی ظهور

   

سلام صبحگاهی به امام زنده‌ی زمان

سلام صبحگاهی به امام زنده‌ی زمان

   

دعا برای ظهور حضرت مهدی

دعا برای ظهور حضرت مهدی

   

عصر طلایی ظهور

عصر طلایی ظهور

 

بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص)

 

 

logo-samandehi

جستجو