بسم الله الرحمن الرحیم
اصول دین برای کودکان
با اهتمام: زهرا و سارا انتظارخیر؛ زهرا مرادی
دورهی «اصول دین» با هدف آشنایی فرزندانمان با مبانی اعتقادی شیعی برای گروه سنّی 8 تا 12 سال، توسط کارشناسان و مربیان خانهی کودک و نوجوانانِ بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص) تدوین گردیده است.
بدیهی است ادبیاتی که برای کودکانِ هشت ساله به کار برده میشود، با ادبیاتی که برای یک دانش آموز 12 ساله به کار میرود، متفاوت است و مربی ناگزیر است بسته به شرایط مخاطب، بدون تغییر چارچوب محتوا، کمی ادبیاتش را تغییر دهد.
از آنجا که درسهای این دوره، کوتاه هستند، این قابلیت را دارند که بدون لطمه رساندن به بودجه بندی محتوای درسیِ مدارس، در کلاسهای متفاوتی مانند زنگ قرآن، پرورشی، مهارتهای زندگی و حتی دروس دیگر ارائه گردند. با این وجود، به صورت مشخص به دانش آموزان تاکید گردد که این بخش از کلاس (مثلا یک ربعِ ابتدای کلاس) به «اصول دین» اختصاص دارد تا متوجه اهمیت آن و تمایزش از سایر مطالب باشند.
درس پنجم: بصیر یعنی باخبر از چیز
تذکر تربیتی: همیشه حواسمان باشد خدا از افکار و کارهای ما خبر دارد. کاری نکنیم که از ما ناراحت شود. (خودکنترلی)
متن محتوا:
خب امروز هم یکی دیگر از اسماء الحُسنی را یاد میگیریم: بصیر. {مربی روی تخته بنویسد: «بصیر»}
بصیر یعنی کسی که همه را میبیند و هیچ چیز از او پنهان نیست. البته معنی این حرف، این نیست که خدا چشم دارد و با چشمش ما را میبیند. خداوند مثل ما نیست که چشم و گوش و دست و پا داشته باشد. وقتی میگوییم خدا «بصیر» است، منظورمان این است که او از هر کاری که ما انجام میدهیم، خبر دارد و ما نمیتوانیم مخفیانه کاری انجام دهیم و خدا از آن باخبر نشود.
یاد یک داستان قدیمی افتادم. در زمانهای قدیم، معلمی بود که تعدادی شاگرد داشت. با اینکه همهی آنها شاگردهای با سواد و زرنگی بودند اما معلم به یکی از شاگردها که اسمش ابراهیم بود، توجه و محبت بیشتری نشان میداد. این موضوع باعث حسودیِ شاگردهای دیگر شده بود. آنها با خود میگفتند مگر او چه چیزِ بهتری دارد که انقدر مورد توجه استاد است؟ تا اینکه یک روز دل به دریا زدند و رفتند پیش معلمشان و گفتند «استاد؛ چرا شما ابراهیم را بیشتر از ما دوست دارید؟ چرا انقدر به او توجه میکنید؟ چه چیزی در او دیدهاید که در ما نیست؟»
معلمشان کمی مکث کرد و بعد گفت «پسرهای خوبم؛ من همهی شما را دوست دارم. اما ابراهیم چیزی دارد که باعث شده من احترام خاصی برایش قائل باشم.»
شاگردها پرسیدند: «چه چیزی؟»
معلمشان گفت به زودی میفهمید. فردای آن روز معلم با کیسهای پر از پرتقال به کلاس آمد و به هر کدام از شاگردان، یک پرتقال داد و گفت: «این پرتقالها را ببرید و جایی که هیچ کس شما را نبیند، آنها را پوست بکنید و فردا با خود به مدرسه بیاورید. هیچ کس نباید موقعی که پرتقال را پوست میکنید، شما را ببیند. پس در انتخاب مکانی که میخواهید این کار را انجام دهید خیلی دقت کنید.»
شاگردها که از این کارِ استاد تعجب کرده بودند، پرتقالها را گرفتند و رفتند. هر کدام یک جایی را پیدا کردند و تلاش کردند جوری که کسی آنها را نبیند، پرتقالهاشان را پوست بکنند.
روز بعد، همه به غیر از ابراهیم با پرتقالهای پوست کنده سر کلاس حاضر شدند. اما ابراهیم سرش پایین بود و پرتقالش را همانطور که دیروز تحویل گرفته بود، برگردانده بود. پچ پچ بچهها شروع شد.
معلم، رو به ابراهیم کرد و گفت «چرا پرتقالت را پوست نکندی؟» ابراهیم جواب داد: «چون جایی را پیدا نکردم که فقط و فقط خودم باشم و کسی من را نبیند.»
شاگردها شروع کردند به خندیدن و مسخره کردنِ ابراهیم. معلم، اخمی به آنها کرد و رو به ابراهیم گفت: «یعنی چه که جایی را پیدا نکردی که تنها باشی؟» ابراهیم گفت: «من خیلی تلاش کردم که جایی را پیدا کنم که هیچ کس من را نبیند. اما هر جا که رفتم مطمئن بودم، خدا میتواند مرا ببیند و نتوانستم دستور شما را انجام دهم.»
معلم با مهربانی لبخندی زد و خطاب به بچهها گفت: «حالا دیدید چرا من به ابراهیم توجه ویژهای دارم و برایش احترام خاصی قائلم؟ چون او همیشه نسبت به این مسئله هوشیار و آگاه است که خداوند همیشه و همه جا ما را میبیند و از رفتار و اعمال ما و حتی فکرها و نیتهایمان باخبر است. به همین دلیل او تلاش میکند هیچ وقت کاری نکند که خدا از دستش ناراحت و ناراضی شود.»
بله بچههای خوبم؛ هیچ جایی نیست که خدا آنجا نباشد و ما را نبیند. هر کاری که بکنیم حتی هر فکری که میکنیم، خدا آن را میداند و از آن با خبر است. به همین دلیل به او «بصیر» یعنی کسی که همه چیز را میبیند و از همهی کارهای ما آگاه است، میگویند.
ما هم سعی کنیم مثل ابراهیم همیشه حواسمان به این موضوع باشد. یک وقتهایی پدر، مادر، معلم، دوست و آشنا پیشمان نیست و تنهاییم. این جور وقتها ممکن است شیطان، سراغمان بیاید و بگوید حالا که کسی نیست، فلان کار بد را انجام بده. یادتان باشد درست است که پدر و مادر و بزرگتری نیست، اما خدا که هست؛ خدا که میبیند. آیا برای انجام یک کار بد از پدر و مادرمان خجالت میکشیم و جلوی آنها آن را انجام نمیدهیم ولی از خدای مهربانی که ما را آفریده و این همه نعمت و امکانات در اختیارمان گذاشته تا خوب و درست زندگی کنیم، نباید خجالت بکشیم؟ آیا ناراحت کردن خدا اشکال ندارد؟ پس حواسمان را جمع کنیم کاری نکنیم که خدا از دستمان ناراحت شود.