دست دسی

جلسه نهم: دست بزنید؛ بزرگ شدم!

maharatha

بسم الله الرحمن الرحیم

دست دسی

   

با اهتمام: زهرا و سارا انتظارخیر؛ زهرا مرادی

   

دوره‌‌ی «دست دسی» با هدف ارتقای مهارت های دست ورزی در کنار رشد مهارتهای تربیتی در کودکان 5 و 6 ساله توسط کارشناسان و مربیان خانه‌ی کودک و نوجوانانِ بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص) تدوین گردیده است.

     

جلسه نهم: دست بزنید؛ بزرگ شدم!

موضوع: با حوصله کار انجام دادن

نکات تربیتی و مهارتهای مورد توجه:

-           دست ورزی

-           تقویت مهارت‌های حرکتی ظریف دست

-           تقویت هماهنگی بین چشم و دست

-           تقویت مهارت دیداری

-           یادگیری گره زدن

-           مهارت رنگ آمیزی با قلم مو و گواش

-           تمرین صبر و حوصله

   

فعالیت هنری: رنگ آمیزی کفشک و عبور بند

   

لوازم مورد نیاز: مقوا، قیچی، بند کفش، گواش و قلم مو

   

محتوا:

مربی کلاس را با یک قصه شروع می‌کند:

یکی بود، یکی نبود. یک مامان و بابایی بودند که دو پسر به نام‌های سامان و ماهان داشتند. سامان و ماهان با بابا و مامان‌شان در یک خانه‌ی کوچک در روستایی قشنگ زندگی می‌کردند و کنار هم خوشحال بودند. کم کم پسرها بزرگ و بزرگتر شدند. بابا به هر کدام از آنها مقداری پول و یک زمین داد و گفت: بچه‌ها شما دیگر بزرگ شده‌اید؛ وقتش رسیده که بروید و یک خانه برای خودتان بسازید و در مزرعه‌ی خودتان کشاورزی کنید. سامان و ماهان از اینکه آنقدر بزرگ شده بودند که بابا به آنها زمین داده بود و گفته بود می‌توانند برای خود خانه بسازند و کشاورزی کنند، خیلی خوشحال بودند. آنها از بابا تشکر کردند و هر کدام رفتند سراغ زمین خودشان.

سامان که پسر بزرگتر بود، با خودش فکر کرد بهتر است یک چیزی بکارد که خیلی زود سبز شود. او هیچ وقت حوصله‌ی صبر کردن نداشت و همیشه دوست داشت همه چیز زود حاضر شود. به همین دلیل تصمیم گرفت در مزرعه‌اش ترب بکارد. وقتی خیالش از اینکه چه چیزی بکارد، راحت شد، به این فکر کرد که خب حالا خانه را چه کار کند؟ شب کجا بخوابد؟ او کمی به دور و برش نگاه کرد و چهار تا چوب بلند پیدا کرد. آنها را در زمین فرو کرد و با یک پارچه‌ی بزرگ و مقداری شاخه و برگ درخت، یک خانه برای خودش درست کرد. خلاصه بچه‌ها، تا شب نشده بود، سامان هم تربچه‌هایش را کاشته بود و هم خانه‌اش را ساخته بود.

اما ببینیم ماهان چه کار کرد؟ ماهان با اینکه برادر کوچکتر بود ولی صبر و حوصله‌اش از سامان خیلی بیشتر بود. او با خودش فکر کرد بهتر است در زمینش گندم بکارد. بچه‌ها شما گندم دیده‌اید؟ {اگر مربی بتواند کمی گندم به کلاس ببرد تا بچه‌ها از نزدیک گندم را ببینند و لمس کنند، خیلی خوب است} دانه‌های گندم سفت هستند و مدت زیادی سالم می‌مانند. مثلا می‌شود آن را تا یک سال نگه داشت. اگر گفتید گندم به چه دردی می‌خورد؟ آفرین. می‌توانیم گندم را آرد کنیم و با آن نان بپزیم. ماهان با اینکه می‌دانست خیلی طول می‌کشد تا دانه‌های گندمی که در زمین می‌کارد رشد کنند و بزرگ شوند و مزرعه اش پر از گندم شود، اما تصمیم گرفت به جای تربچه، گندم بکارد. چون می‌توانست گندم‌ها را مدت زیادی نگه دارد و با آن نان درست کند.

حالا باید یک فکری به حال خانه‌اش می‌کرد. ماهان با خودش گفت درست است که الان هوا گرم است و از باد و برف و باران خبری نیست؛ اما همیشه که اوضاع اینجوری نمی‌ماند. پس باید یک خانه‌ی محکم بسازم که من را از باد و باران و حیوان‌های وحشی که ممکن است به اینجا بیایند حفظ کند. به همین خاطر رفت و از کنار رودخانه سنگ‌های بزرگی جمع کرد تا یک خانه‌ی سنگی بسازد. این کار، اصلا راحت نبود. او باید کلی راه می‌رفت و سنگ‌های سنگین را داخل گاری می‌گذاشت و با خود به زمینش می‌آورد. بعد سنگ‌ها را روی هم می‌گذاشت و با موادی که مثل چسب سنگ‌ها را به هم می‌چسبانَد، آنها را روی هم می‌چید. یک روز، دو روز، ده روز، بیست روز گذشت تا خانه‌ی ماهان هم آماده شد.

در تمام این روزها سامان (برادر بزرگتر) به ماهان می‌گفت چرا خودت را انقدر اذیت می‌کنی؟ من را ببین. همه‌ی روز می‌توانم استراحت کنم. هم خانه‌ام را دارم، هم مزرعه‌ام را. انقدر هم مثل تو خودم را اذیت نکرده‌ام. اما ماهان جواب می‌داد: اگر الان با صبر و حوصله کار نکنیم، بعدا پشیمان می‌شویم.

هوا کم کم داشت سرد می‌شد. تربچه‌های سامان بزرگ شده بودند و وقت چیدن‌شان بود. اما از گندم‌های ماهان خبری نبود. آخر گندم خیلی طول می‌کشد تا از زمین بیرون بیاید. سامان با خوشحالی تربچه هایش را چید. روز اول تربچه خورد، روز دوم تربچه خورد، روز سوم تربچه خورد، روز چهارم انقدر دلش درد گرفته بود که هیچی نخورد. او نمی‌دانست با آن همه تربچه باید چه کار کند؟ هیچ کس در روستای آنها این همه تربچه لازم نداشت. تربچه‌ها کم کم پلاسیده و خراب شدند.

از این بدتر می‌دانید چه بود؟ اینکه باران شروع شده بود و از سقف خانه‌ی سامان مثل دوش حمام آب می‌ریخت. سامان خیلی ناراحت بود؛ نه جایی برای خوابیدن داشت؛ نه چیزی برای خوردن. چون او هیچ وقت حوصله‌ی آشپزی کردن نداشت و با پول هایی که بابا به او داده بود، خوراکی‌های گران گران خریده بود و خورده بود. حالا پول هایش هم تمام شده بود. تربچه‌ها هم که خراب شده بودند. رویش هم نمی‌شد به خانه‌ی بابا و مامانش برگردد و بگوید نتوانسته کارش را درست انجام دهد. او در همین فکر و خیال بود که صدای برادرش را شنید که می‌گفت: داداشی مهمان نمی‌خواهی؟ سامان که به جای در، یک پارچه گذاشته بود، پارچه را کنار زد و گفت بفرمایید. ولی ماهان کجا می‌فرمایید؟ کف خانه‌ی سامان، خیس خیس بود و از سقفش هم آب می‌ریخت. ماهان گفت داداشی آمده ام تو را به خانه ام دعوت کنم. سامان با خوشحالی قبول کرد و با هم رفتند به خانه‌ی ماهان. وای بچه ها؛ چه خانه ای! یک اجاق کوچک در خانه روشن بود که همه جا را گرم کرده بود. یک قابلمه‌ی غذا هم روی اجاق بود که معلوم بود ماهان از صبح که بیدار شده آن را آماده کرده و روی اجاق گذاشته تا بپزد. سامان که این چند وقت فقط ترب خورده بود و خیلی گشنه بود، دل تو دلش نبود که کی غذا می‌خورند. بالاخره غذا آماده شد و دو تا داداش با هم کنار اجاق غذای شان را خوردند و کلی حرف‌های بامزه زدند و خندیدند. دیگر خیلی دیر شده بود و وقت خواب بود. سامان می‌خواست به خانه اش برگردد ولی ماهان به او گفت داداشی اینجا به اندازه‌ی هر دوی ما جا هست. تا وقتی که هوا گرم شود و بتوانی با حوصله یک خانه‌ی درست و حسابی بسازی، پیش من بمان. سامان خیلی خوشحال شد. او تصمیم گرفت از این به بعد کارهایش را با صبر و حوصله انجام دهد تا اینطوری خرابکاری نشود.

خب، این هم از قصه‌ی امروز. بچه‌ها چه کسی فکر می‌کند خوب است مثل سامان که حوصله‌ی درست انجام دادن کارها نداشت و همیشه دلش می‌خواست زود کارش را تمام کند تا برود استراحت کند، کارهای‌مان را انجام بدهیم؟ ... چرا؟ ...

آفرین به شما. خیلی وقت‌ها اگر با صبر و حوصله کاری را انجام ندهیم، خرابکاری می‌شود و آن کار بیشتر طول می‌کشد. مثلا حوصله نداریم بند کفش‌مان را ببندیم و می‌خواهیم زود کفش‌مان را پا کنیم و برویم با بچه‌ها بازی کنیم، ولی چون بند کفش‌مان را نبسته ایم، خوب نمی‌توانیم بدویم یا خدای نکرده زمین می‌خوریم و دردمان می‌آید. بعد مجبور می‌شویم وسط بازی وقت بگذاریم و بند کفش‌مان را ببندیم. حالا که حرف از کفش و بند کفش بستن افتاد، بیایید امروز با هم تمرین گره زدن بند کفش کنیم. ولی حواس‌تان باشد این تمرین احتیاج به صبر و حوصله دارد.

مربی نمونه ای مشابه تصویر زیر در اختیار هر نوآموز قرار می‌دهد و شیوه‌ی گره زدن صحیح را آموزش می‌دهد. هر کودکی که زودتر گره زدن را یاد گرفت، می‌تواند عبور دادن بند از داخل سوراخ‌ها را تمرین کند. به این صورت که مثلا بند کفش سمت راست را در می‌آورد و با الگوبرداری از مدل سمت چپ، تلاش می‌کند مجدد بندها را عبور بدهد. این کار، علاوه بر افزایش مهارت دست ورزی تجربه‌ی خوبی برای بچه‌ها خواهد بود.

دست دسی 9 بند کفش

پس از این مرحله از موفقیت، مربی به بچه‌ها می‌گوید برای خودتان دست بزنید که بزرگ شدید. این جمله مرتب برای افراد مختلف تکرار می‌شود و بچه‌ها یکدیگر را تشویق می‌کنند.

در انتهای کلاس بچه‌ها می‌توانند کفشک‌های زیر را رنگ آمیزی کنند و با خود به خانه ببرند تا بیشتر تمرین کنند. الگوی این کفشکها با اندازه‌ی اصلی، در پیوست انتهای درسنامه قرار داده شده است.

دست دسی 9 بند کفش

 

بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص)

 

 

logo-samandehi

جستجو