میلاد پیامبر رحمت

پیامبر مهربان؛ ویژه‌ی 9 و 10 سال

veladatha

بسم الله الرحمن الرحیم

   

موضوع: مهربانیِ پیامبر

با اهتمام: سارا و زهرا انتظارخیر؛ زهرا مرادی

ملحقات پک:

1.  متن محتوا

2.  یادبود

   

گروه سنی: 9 و 10 سال (سوم و چهارم ابتدایی)

  

1. متن محتوا با عنوان «پیامبر مهربان»

دخترهای گلم (پسرهای عزیزم) این هفته، تولد پیامبر مهربان‌مان حضرت محمد (ص) و امام جعفر صادق علیه السلام است.

بچه های خوبم، ما برای اینکه نشان بدهیم چقدر پیامبر را دوست داریم، هر وقت نام ایشان برده می‌شود، صلوات می‌فرستیم. پس حالا بیاییم برای خوشحال کردن خدا و حضرت محمد یک صلوات بلند بفرستیم:

«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم»

آفرین به شما.

حالا یک کف مرتب هم بزنید تا همه بفهمند ما در تولد پیامبرمان و همین طور امام صادق (ع) چقدر خوشحال هستیم.

این شکلات‌‌ها هم شیرینی امروز من به شما دخترهای گل (پسرهای گل)

خب حالا می‌خواهم برای‌تان یک داستان واقعی که در زمان پیامبر اتفاق افتاده، تعریف کنم.[1] همه‌ی حواس‌‌ها به من است؟

آفرین.

"در زمان‌های قدیم، مرد فقیری بود که با زن و بچه هایش در چادری زندگی می‌کرد. آنها خانه ای نداشتند تا از گرمای تابستان و سرمای زمستان اذیت نشوند. مرد، تمام تلاشش را می‌کرد تا با کار و زحمت زیاد پول جمع کند و خانه‌ای هرچند کوچک برای خانواده‌اش تهیه کند. ماه‌‌ها طول کشید تا اینکه بالاخره با کار زیاد و کمی قرض، پول‌شان به حدی رسید که بتوانند خانه‌ی کوچکی بخرند. مرد، خوشحال و خندان، سراغ فروشنده‌ی خانه رفت و پول‌‌ها را به او داد.

مرد فروشنده که آدم خسیس و پول دوستی بود، نگاهی به پول‌‌ها انداخت و گفت: این پول فقط اندازه‌ای است که من خانه را به تو بفروشم؛ اما درخت خرمای وسط حیاط را به شما نمی‌دهم؛ چون پول‌تان کم است.

مرد فقیر از حرف فروشنده ناراحت شد. ولی بچه‌‌ها او چاره‌ای نداشت و مجبور شد پولها را بدهد و خانه را بدون درخت خرمایش بخرد.

مرد رفت و خانواده و اسباب اثاثیه‌ی کمی را که داشتند به خانه‌ی جدیدشان آورد.

آنها از اینکه صاحب خانه شده بودند خیلی خوشحال بودند؛ بچه‌‌ها هر روز با شادی در حیاط بازی می‌کردند؛ مادرشان با گندمی که مرد فقیر با هزار زحمت تهیه می‌کرد در تنور حیاط، نان می‌پخت و خلاصه همه چیز خوب بود؛ فقط تنها ناراحتی‌ای که بود، این بود که مرد فروشنده به بهانه‌ی اینکه درخت خرمای وسط حیاط، مال اوست، وقت و بی وقت سرش را پایین می‌انداخت و بدون در زدن و اجازه گرفتن از صاحبخانه سراغ درختش می‌رفت. بعد هم بدون اینکه از خرماهای درخت به بچه‌های مرد فقیر تعارف کند برای خودش خرما می‌چید و می‌رفت. حتی یک روز وقتی یکی از خرماها روی زمین افتاد و بچه‌ی کوچک مرد فقیر با خوشحالی آن را برداشت و در دهانش گذاشت، مرد خسیس به سرعت از درخت پایین آمد و انگشتش را در دهان بچه فرو برد و خرما را بیرون کشید!

بچه ها؛ خرما میوه‌ی بسیار مفیدی است که در زمان‌های قدیم، یکجور غذا به حساب می‌آمده. البته افراد فقیر نمی‌توانستند به راحتی خرما بخرند. به همین دلیل بچه های این خانواده خرمایی برای خوردن نداشتند و خیلی دل شان می خواست از خرماهای شیرین حیاط خودشان بخورند اما هر بار، صاحب درخت اشک بچه‌ها را در می‌آورد و به آنها از خرماها نمی‌داد.

مرد فقیر از این اوضاع خیلی ناراحت بود. زن و بچه‌ی او از دست فروشنده‌ی خسیس امنیت و آسایش نداشتند. زن، مجبور بود همیشه با حجاب باشد که نکند یکدفعه در باز شود و آن مرد، سرزده وارد شود. بچه‌‌ها هم که هِی به خرماها با حسرت نگاه می‌کردند و آب دهان‌شان را قورت می‌دادند.

هرچه مرد از صاحب درخت خواهش کرد تا دست از این کار بردارد، فایده نکرد. مرد فقیر به او گفت «بگذار خودم خرماها را بچینم و برایت بیاورم» اما قبول نکرد. گفت «خرماهای خودم است. دلم می‌خواهد خودم بچینم»

مرد فقیر گفت «لااقل به من کمی مهلت بده تا کار کنم و این درخت را از تو بخرم»

صاحب نخل گفت «هروقت پول آوردی درباره‌اش صحبت کن. هرچند همه‌ی عمرت را هم کار کنی، نمی‌توانی پول خرید این نخل را تهیه کنی. چون خرماهای این درخت از بقیه‌ی درخت‌هایم بهتر است و من آن را به این ارزانی‌‌ها نمی‌فروشم»

مرد فقیر که دیگر از این رفتار فروشنده صبرش تمام شده بود، با ناراحتی راه افتاد به سمت خانه‌ی پیامبر.

همه‌ی مردم می‌دانستند که پیامبر، خیلی مهربان و داناست. هرکس هر مشکلی داشت سراغ پیامبر می‌رفت و دست خالی برنمی‌گشت. مرد فقیر هم برای حل مشکلش پیش پیامبر رفت.

پیامبر که او را دید با مهربانی به حرفهایش گوش داد. مرد فقیر در حالی که با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کرد گفت «نمی‌خواستم شما را ناراحت کنم. می‌دانم شما هرچه دارید بین فقرا تقسیم می‌کنید و حتی خودتان گرسنه می‌خوابید. اما واقعا مانده‌ام با چنین آدمی چه کار کنم؟ نه پول دارم که درخت را بخرم؛ نه می‌توانم ناراحتی زنم و گریه‌های بچه‌هایم را ببینم. شما بگویید چه کار کنم؟»

پیامبر از شنیدن صحبت های مرد، خیلی ناراحت شد. او بچه‌‌ها را خیلی دوست داشت و نمی‌توانست ببیند کسی گریه‌ی کودکی را در بیاورد یا دلش را بشکند. او همیشه به مردم می‌گفت با هم مهربان باشید؛ خصوصا با بچه‌‌ها خوشرفتاری کنید.

پیامبر بلند شد و به دیدن صاحب نخل رفت. صاحب درخت که از پیامبر خوشش نمی‌آمد، با چشمان ریزش پیامبر را ورانداز کرد و گفت «هان؟ چه می‌خواهی؟»

پیامبر گفت «من الان پولی ندارم که بتوانم نخل تو را بخرم. آیا آن درختی که در خانه‌ی این مرد است را در عوض درخت خرمایی در بهشت به من می‌بخشی؟»

یعنی اگر این درخت را به من ببخشی؛ خدا هم به خاطر اینکه حرف پیامبرش را گوش دادی و او را خوشحال کردی، تو را به بهشت می‌برد و یک درخت خرما هم در آنجا به تو می‌دهد.

مرد بدجنس، قهقهه‌ای زد و گفت «معلوم است که چنین کاری نمی‌کنم.»

پیامبر گفت «آیا این درخت را به باغی در بهشت می‌بخشی؟»

مرد، باز هم با خنده گفت «نه؛ نمی‌بخشم»

پیامبر از اینکه آن مرد، انقدر بدجنس بود که حتی به خودش هم رحم نمی‌کرد و داشتن آن درخت را به رفتن به بهشت و داشتن باغی در آنجا ترجیح می‌داد، ناراحت شد و از پیش صاحب درخت به خانه برگشت.

یکی از دوستان پیامبر که این ماجراها را شنیده بود، فکری به سرش زد. تصمیم گرفت برای خوشحال کردن پیامبر خودش برود و پول درخت را به صاحبش بدهد و بعد آن را به پیامبر ببخشد.

مرد مهربان، سراغ صاحب نخل رفت و به او گفت «آمده‌ام درختت را بخرم»

مرد بدجنس گفت «فکر نمی‌کنم بتوانی پولش را بدهی»

مرد پرسید «چند می‌فروشی؟»

فروشنده گفت «چهل نخل به جای آن می‌خواهم!»

مرد با ناباوری پرسید «چهل نخل؟!!! در برابر یک نخل؟!!!!»

صاحب نخل گفت «همین که گفتم. اگر داری بده؛ اگر نه، زحمت را کم کن»

مرد ناراحت شد و به فکر فرو رفت. چهل نخل، تقریبا همه‌ی دارایی‌اَش بود. اما بعد به ذهنش رسید که در مقابل آن همه مهربانی که پیامبر در حق او و همشهریانش کرده، چهل نخل هیچ ارزشی ندارد. او می‌توانست با دادن همه‌ی دارایی‌اش، پیامبر و آن مرد فقیر را خوشحال کند. از این فکر، چشمش برقی زد و گفت «قبول است»

صاحب نخل که باورش نمی‌شد مرد چنین پیشنهادی را بپذیرد، با این فکر که سر او را کلاه گذاشته، به سرعت قبول کرد و با خوشحالی آن درخت را در ازای چهل نخل، به مرد فروخت.

مرد مهربان، با خوشحالی به سمت خانه‌ی پیامبر دوید. پیامبر را که دید، گفت «ای رسول خدا؛ من آن درخت را از صاحبش خریدم و حالا به شما هدیه می‌کنم.» پیامبر با مهربانی به مرد نگاه کردند و گفتند «خدا از تو راضی باشد و باغ‌های زیادی در بهشت به تو بدهد»

مرد، که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت «ما همه‌ی این مهربانی‌‌ها را از شما یاد گرفته‌ایم. شما همیشه هرچه داشتید با خوشحالی به مردم می‌بخشیدید. خودتان لباس کهنه و وصله شده می‌پوشیدید و پارچه‌ی نو را به فقیران می‌بخشیدید. گرسنه می‌خوابیدید و غذای‌تان را به فقرا می‌دادید. زیر آفتاب سوزان کار می‌کردید تا نکند کسی گرسنه یا بی لباس بماند ...  

ما شما را می‌دیدیم که چگونه بچه‌هایی که پدر نداشتند را پشت‌تان سوار می‌کنید و با آنها بازی می کنید تا خوشحال شوند. مهربان بودن را از شما یاد گرفته‌ایم ای مهربان‌ترین فرستاده‌ی خدا»

پیامبر لبخندی زدند و به سمت خانه‌ی مرد فقیر راه افتادند تا مژده‌ی خریده شدن درخت را به او بدهند."

    

بچه‌ها؛ چقدر خوب است که ما هم مثل آن مرد از پیامبرمان یاد بگیریم با بقیه مهربان باشیم. مثلا اگر خواهر یا برادر کوچکترمان حوصله‌اَش سر رفته و دوست دارد کسی با او بازی کند، با او بازی کنیم تا خوشحال شود. اگر دوست‌مان یادش رفته خوراکی بیاورد یا مثلا پاک کن خود را در خانه جا گذاشته، از خوراکی‌مان به او بدهیم یا پاک‌کن‌مان را طوری بگذاریم که او هم دستش برسد و بتواند از آن استفاده کند.

اگر گفتید با مهربان بودن ما به جز اطرافیان‌مان، چه کسانی را خوشحال می‌کنیم؟

آفرین؛ خدا.

دیگر چه کسی؟

آفرین؛ پیامبر.

بچه‌‌ها یک نفر دیگر هم هست که مانند پیامبر خیلی خیلی مهربان است و دوست دارد همه با هم مهربان باشند. یک نفر که مثل پیامبر شما بچه‌‌ها را خیلی خیلی دوست دارد و از اینکه کسی شما را اذیت کند، خیلی ناراحت می‌شود.

یک نفر که اسمش «امام زمان» یا «حضرت مهدی» است.

پس بیاییم با مهربان بودن‌مان هم دوستان‌مان، هم پدر و مادر و خواهر و برادرمان، هم خدا، هم پیامبر و هم امام زمان را خوشحال کنیم.

بچه‌ها؛ می‌دانستید وقتی که امام زمان ظهور کنند، یکی از اتفاق‌های خوبی که می‌افتد این است که دیگر کسی نمی‌تواند کسی را اذیت کند و همه با هم مهربان می‌شوند؟

چه دنیای قشنگی می‌شود.

چقدر همه خوشحال و شاد می‌شوند.

بیایید همین الان برای آمدن چنین روزی همه با هم دعا کنیم:

«خدای مهربون؛

ظهور امام مهربون‌مون رو

زودتر برسون

تا دنیا قشنگ بشه

و همه‌ی مردم

با هم مهربون بشن

الهی آمین.»

خب حالا بیایید با هم یک تابلوی رومیزی درباره‌ی همین داستانی که برای‌تان تعریف کردم بسازیم تا هروقت به آن نگاه کردید یاد قصه‌ی امروز و مهربانی پیامبر بیفتید؛ و یادتان بیاید که وقتی امام زمان ظهور کنند، هیچ کس نمی‌تواند به کسی زور بگوید.

   

2. یادبود   MohammadBB9 10 1.mohammadfnd.org

یادبود، یک تابلوی رو میزی است.

وسایل لازم:

  1. دو مقوای نسبتا ضخیم به قطع a4
  2. وسیله‌ی رنگ آمیزی به دلخواه (مداد رنگی، گواش، ماژیک، اکرلیک، ..)
  3. کنف یا پوشال
  4. چسب مایع
  5. چسب چوب
  6. قیچی
  7. دو برگه کاغذ A4
  8. الگوی تابلو

 

روش ساخت:

الگوی نخل و الگوی کودکان را دانلود کنید و روی کاغذ پرینت بگیرید.

تصویر نخل را به جز قسمت خرماها رنگ آمیزی کنید. سپس آن را روی مقوا چسبانده، اطرافش را قیچی کنید. به جای خرماها می‌توانید از دانه های ماش که با گواش قهوه ای یا سیاه رنگ شده اند استفاده نمایید. و یا از خمیر بازی کمک بگیرید. (خمیربازی را به شکل بیضی های کوچک در بیاورید و با چسب روی کار محکم کنید.)

MohammadBB9 10 2.mohammadfnd.org

تصویری که در آن کودکان، مشغول خرما خوردن هستند را روی یک مقوا به قطع a4 به گونه ای بچسبانید که حدود 8 سانتی متر از پایین مقوا خالی بماند (8 سانتی متریِ پایین کار، در انتها به پشت تا خواهد شد. لذا قسمت پایین مقوا باید خالی بماند. می‌توانید برای اینکه خیال تان راحت باشد، از همان ابندا به دانش آموزان بگویید تا خطی به فاصله‌ی 8 سانتی متر از لبه‌ی پایینی مقوا، رسم کنند و با پایین این خط، کاری نداشته باشند.)

کودکان و در و پنجره‌ی خانه را با ماژیک، مداد رنگی یا ... رنگ آمیزی نمایید.

برای رنگ کردن دیوار می‌توانید از چسب چوب و کمی پوشال یا نخ کنفی کمک بگیرید تا طرح دیوار به شکل کاهگلی در بیاید.

زمین حیاط را می‌توانید رنگ کنید اما اگر چسب چوب بزنید و رویش را با ماسه‌ی تیره بپوشانید بسیار شکیل تر خواهد شد.

لبه‌ی پایینیِ کار را که به اندازه‌ی 8 سانتی متر خالی نگه داشته بودید، به پشت تا کنید. این لبه حکم پایه‌ی تابلو را خواهد داشت.

نخلی را که قبلا آماده کرده بودید، روی تابلو بچسبانید. پایین نخل را می‌توانید با استفاده از نمد یا مقوای رنگی مطابق شکل درست کنید.

برای اینکه تابلو به خوبی بایستد از دو لوله‌ی دستمال کاغذی کمک بگیرید. آنها را مطابق تصویر، به پایه‌ی کار بچسبانید.

MohammadBB9 10 3.mohammadfnd.org

یادبود زیبای شما آماده است.

MohammadBB9 10 4.mohammadfnd.org

در حین کار به بچه‌‌ها یادآوری نمایید که با دیدن این تابلو همیشه به یاد این بیفتند که چقدر پیامبر مهربان بود و بچه‌‌ها را دوست داشت. خوب است ما هم برای اینکه پیامبر و همین طور حضرت مهدی را خوشحال کنیم با دیگران مهربان باشیم.

 


[1]بحارالانوار، ج 22، ص 100. ؛ تفسیر جامع، ج 7، ص 428. (ذیل آیه 6، سوره لیل)

  

 

بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص)

 

 

logo-samandehi

جستجو