مقالات

سیر تحولی اندیشه سلفی: سلفیه ایدئولوژیک

hashie bala

   

نویسنده: محمد مسجدجامعی [۱]

   

در این مقاله کوشش خواهد شد تا به اختصار زمینه پیدایش «گرایش سلفی» از نخستین قرون اسلامی تا حال حاضر مورد بررسی قرار گیرد. اینکه این گرایش در درون خود چه تحولاتی داشته و چه نسبتی با آیین وهابیت دارد و چگونه در روزگار ما به یک «ایدئولوژی» تبدیل شده است؛ ایدئولوژی‌ای که هم‌اکنون دو تفسیر متفاوت از آن وجود دارد:‌یکی ایدئولوژی سلفی رسمی موجود در عربستان سعودی و نزد وهابیان تابع این کشور است و دیگری ایدئولوژی «سلفی جهادی» که چهره ستیهنده، انقلابی و براندازنده سلفیت موجود به شمار می‌رود. اینکه نسبت این دو چیست و تأثیر و تأثرشان چگونه است و چه آینده‌ای را در پی خواهند داشت به اجمال مورد بحث قرار خواهد گرفت.

معروف چنین است که ابن حنبل به هنگام غوغای «ایام المحنه» در اوایل قرن سوم هجری مبنی بر اینکه قرآن حادث است یا قدیم به معتصم، خلیفه عباسی، چنین گفت: «من بر همان عقیده‌ای هستم که سلف صالح بر آن بودند». معتصم هوادار حادث بودن قرآن بود و ابن حنبل و طرفدارانش قائل به قدیم بودن آن بودند. خلیفه به ابن حنبل سخت می‌گرفت تا او نیز قول به حادث بودن را بپذیرد و او نمی‌پذیرفت؛ تا آنجا که دستور داد وی را تازیانه زنند و ابن حنبل مقاومت می‌کرد و در نهایت جهت فرار از پاسخ صریح و مجاب کردن خلیفه و عالمان طرفدارش گفت او نیز بر همان عقیده‌ای است که «سلف صالح» بر آن بوده‌اند. به این ترتیب شاید برای نخستین بار از این عنوان برای بیان مفهوم و بلکه مفاهیمی که بر آن مترتب می‌شود، استفاده شد که بعدها در عموم مباحث کلامی و اعتقادی و حتی فقهی مورد استفاده قرار گرفت.

واقعیت این است که اصطلاح «سلف صالح» اصطلاحی قدیمی است که به قرون نخستین اسلام بازمی‌گردد و هدف کسانی که از آن استفاده می‌کردند این بود که بگویند اولاً اسلام اصیل و ناب را می‌باید در نزد سلف صالح که همان صحابه و تابعین هستند، و به ویژه صحابه، جستجو کرد و دوم اینکه نمی‌باید در مورد اختلافات و کشمکش‌ها و نظرات متفاوت آنها و احیاناً جنگ‌هایشان سخن گفت. سوم اینکه آنان مرجع اعتقادی و کلامی و فقهی و رفتاری و بلکه تنها مرجع برای نسل‌های بعدی هستند و پیوسته باید مورد رجوع قرار گیرند. در نهایت گفتند که هر آنچه فراتر از دایره این مرجعیت است ـ چه فقهی و چه کلامی و چه عملی ـ بدعت است و باید از آن اجتناب شود. در مراحل بعد گفتند که اصولاً باید با آن مبارزه شود؛ حتی اگر مبارزه مسلحانه باشد و به جنگ و قتل بیانجامد.

این مفهوم اجمالی اصطلاح «سلف صالح» است که چنان­که خواهیم دید خود نیز دست­خوش تحولاتی شد و بالاخره گرایشی فکری و اعتقادی و عملی است. در طول تاریخ اسلام کسانی بوده‌اند که چنین گرایشی ـ اگرچه با شدت و ضعف و با دلایلی متفاوت ـ داشته‌اند: از ابن حنبل و پسرش عبدالله و حسن بربهاری گرفته تا ابن تیمیه و ابن قیم و محمد بن عبدالوهاب و طرفدارانش. اما اصطلاح «سلفیه» که امروزه فراوان به کار می‌رود، اصطلاحی است جدید و هدفش معرفی افرادی است که چنین گرایشی داشته­اند که این خود تحولاتی را پشت ‌سر گذاشته که بدان خواهیم پرداخت.

جهت دریافت همدلانه این گرایش می‌باید موقعیت ابن حنبل درک شود. او برای فرار از مخمصه‌ای اعتقادی که پشتوانه‌ای سیاسی و اجتماعی یافته بود، به صدر اسلام، یعنی همان «سلف صالح» پناه برد. اگرچه مصاحبت با پیامبر و بودن در دوران نزول وحی و تأسیس شریعت، از دیدگاه همه مسلمانان و در طول تاریخ، افتخار و سعادت بزرگی را نصیب یاران آن حضرت کرده بود، اما چنین نبود که این دوران به مثابه دورانی استثنایی باشد و تمامی اهلش را در قدسیتی دینی و معنوی فرو برد و آنان را ـ بدون هیچ استثناء و تفاوتی ـ به افرادی پاک و کامل و خطاناپذیر تبدیل کند.

بنیاد چنین تفکری برای اولین بار در روزگار معاویه شکل گرفت. او به دلایلی که کلاً در رقابت و خصومتش با امام علی ابن ابی‌طالب(ع) و خاندان علوی ریشه داشت، کوشید تا سه خلیفه نخستین و سپس صحابه پیامبر را در جایگاهی بسیار فراتر از آنچه نزد خود آنان و مردم زمانشان وجود داشت، قرار دهد.

به دلایلی دیگر این جریان در دوران اموی ادامه یافت و در دوران عباسی تقویت شد؛ اگرچه دلایل ادامه اندیشه‌ای که توسط معاویه پایه‌ریزی شد؛ کاملاً با دلایل روی آوردن به این فکر و استفاده از آن متفاوت بود. چنان­چه گفتیم آغاز آن به دلایلی صرفاً سیاسی و شخصی بود اما ادامه و پردازش آن در بسیاری از موارد، ناشی از ضرورت‌های اجتماعی و دینی بود.

فردی چون ابن حنبل برای رهایی از آنچه نمی‌پسندید و آن را مغایر با اصول و احکام اسلام می‌دانست، مجبور بود به صدر اوّل تمسک کند؛ همچنان که برای تقویت استدلالش مجبور بود تا تمامی آن دوران و مردم آن و تک‌تک صحابه را در موقعیتی خطاناپذیر و غیرقابل نقد قرار دهد و صریحاً بگوید: ما را نرسد که در کار آنان و اعمال و رفتارشان و لغزش‌ها و کشمکش‌هایشان چون و چرا کنیم. لازمه ایمان، پذیرش بدون قید و شرط صحت رفتار و اعمال و گفتار آنان است و کسی که چنین نپندارد در دینش متهم است و باید طرد شود و در صورت لزوم می‌باید با وی مبارزه و معارضه شود.

حقیقت این است که چنین اندیشه‌ای نه با واقعیت تاریخی سازگار است و نه با طبیعت روانی و شخصیتی ساکنان سرزمین خشک و سوزانی چون عربستان ـ که آکنده از قبایل بیابان­گرد و گرسنه‌ای بود که پیوسته در جنگ و گریز بودند ـ و نه با اصول دینی و قرآنی. اما مسئله این است که فردی چون ابن حنبل و کسانی که بعد از او آمدند تا به امروز برای به سامان آوردن نظام عقیدتی خود و تخلّص از هر آنچه اسلامی نمی‌دانستند و نمی‌پسندیدند و برنمی‌تابیدند، به چنین اصلی نیاز داشتند. البته این اصل موجب می‌شد که آنان به جای یافتن پاسخ برای سؤال‌ها و نیازهای ملموس موجود، اصل موضوع را نادیده انگارند؛ حال آنکه خاتمیت و جامعیت اسلام اقتضا و بلکه ایجاب می‌کرد که مسایل مورد ابتلا در درجه نخست مورد ارزیابی و تحلیل قرار گیرد و ثانیاً بکوشند تا با تکیه بر اصول و معیارهای دینی برای آن پاسخی مناسب بیابند.

یکی از مهمترین وجوه مشترک تمامی کسانی که تمایلات سلفی دارند ـ در طول تاریخ و حتی در زمان ما ـ تمایل فراوان آنها به فرار به تاریخ و نادیده گرفتن واقعیت‌هاست؛ چه در آن­جا که ابن حنبل چنان پاسخی به معتصم می‌دهد و چه در آنجا که ابن تیمیّه به گونه‌ای متعصبانه عموم علمای زمانش را بدعت‌گذار می‌داند و تکفیر می‌کند، بدون آنکه تمایلی به صحبت و مباحثه با آنان نشان دهد یا به سخنانشان گوش فرا دهد و بکوشد آن را دریابد و چه در آن­جا که عالمان و مؤمنان وهابی مسلک سعودی، همه مسلمانانی را که غیر وهابی هستند مشرک و خارج از اسلام قلمداد می‌کنند و چه آن­جا که سلفیان جهادی جدید، اصول و معیارهای امروزین و ضوابط و تشکیلات حقوقی نوین و سازمان‌های بین‌المللی ـ و حتی نظام‌های سیاسی حاکم بر ممالک اسلامی ـ را تجسمی از کفر می‌شمارند. در تمامی این موارد آنها در پی حذف هستند و نه حل مسئله و این حذف از طریق پناه بردن به تاریخ و بزرگ و مقدس انگاشتن آن انجام می‌پذیرد.

البته غیر از به قدسیّت برداشتن صدر اول، عوامل مهم دیگری در تکوین اندیشه سلفی نقش داشته که مهم‌ترینش عبارت است از تمسّک به ظواهر متون دینی و مخالفت تمام عیار با هر نوع دریافتی از این متون با تکیه بر مبانی عقلی و حتی مبانی بلاغی و فهم عرفی؛ تخطئه کامل عقل در درک مفاهیم دینی ـ اعم از اعتقادی یا عملی ـ و تأکید بر احادیث و مأثورات حتی اگر ضعیف باشد. به این ترتیب عقل گریزی در فهم درست مسائل مورد ابتلا، به عقل گریزی در فهم تاریخ اسلام و به ویژه تاریخ صدر اول گسترش یافت و فهم متون دینی را هم شامل شد.

این مجموعه عوامل بود که به اندیشه سلفی قوام و سامان داد. بر حسب ظاهر، چنین گرایشی می‌بایست در همان دوران اولیه رخ در نقاب خاک فرو کشیده باشد اما دیدیم که چنین نشد. علت اصلی این است که این اندیشه در تناسبی کلی با روح دینی عوام در قلمرو اهل سنت است؛ به ویژه آنجا که دچار اغتشاش فکری و دینی و روانی و اجتماعی و سیاسی شود. در این مقاطع، جامعه به تفسیری صریح و شفاف و قاطع نیاز دارد؛ تفسیری ایدئولوژی­گونه که به ایدئولوژی نزدیک‌تر باشد تا دین در کلیت و تمامیتش.

چنان­که خواهیم دید نفوذ و گسترش ایدئولوژی‌هایی این‌گونه، طی یک دو دهه اخیر تا حدودی به همین دلایل بوده است. از این گذشته این اندیشه، در نوع غیر ستیهنده‌اش، با آن نوع احتیاط و احتراز از شبهاتی که از متن شرع برمی‌خیزد و مورد اهتمام و بلکه سفارش شارع نیز هست، هماهنگی بیشتری دارد. لذا آن­جا که نفوذ آن به دلایل شخصی ـ و نه اجتماعی و سیاسی ـ است، تمایل به اطمینان از صحت راه و عقیده انتخاب شده نقشی اساسی در گرایش بدان دارد.

البته این نکته در قلمرو اهل سنت درست بوده و هست. اما نزد شیعیان مسئله به شکل دیگری نمود می‌یابد. ساختار فقهی و کلامی شیعه به گونه‌ای است که بتواند در برابر تعطیل عقل به وسوسه پاک دینی ـ چه در امور اعتقادی و چه در امور عملی ـ مقاومت کند و بلکه بر آن پیروز شود. دقیقاً به همین دلیل است که همتایان سلفیان در قلمرو شیعه یعنی اخباریان (اگر این تعبیر را با مسامحه صحیح بیانگاریم) نتوانستند در برابر مجتهدان بایستند و بر آن پیروز شوند. واقعیت این است که داستان فهم متون دینی از ورای ظواهر و تمسک به مأثورات و اخبار ضعیف در امور اعتقادی یا عملی یا رعایت احتیاط و احتراز از شبهات در قلمرو شیعه و سنی، با وجود شباهت‌های ظاهری، متفاوت و بلکه به کلّی متفاوت است.

در چنین زمینه‌ای اندیشه سلفی بالیدن گرفت و با محیط اطرافش به تعامل پرداخت. بیشترین کسانی که جذب آن شدند، اهل حدیث و حنابله بودند. آنان ستون فقرات اندیشه سلفی به شمار می‌روند و عموم عالمان سلفی ابن حنبل اندیش، وابسته به همین جریان هستند؛ از شاگردان و مریدان ابن حنبل گرفته تا ابن تیمیه و ابن قیم و محمد بن عبدالوهاب. برای نمونه وهابیان خوش ندارند وهابی نامیده شوند؛ آنها می‌گویند که حنبلی هستند و ترجیح می‌دهند چنین خوانده شوند.

با وجود اشتراک‌های فراوان شخصیت‌های بزرگ این جریان، آنها تفاوت‌های مهمی دارند. مقام و منزلت حضرت ختمی مرتبت(ص) نزد ابن حنبل به کلی متفاوت است با آنچه نزد ابن عبدالوهاب و حتی ابن تیمیّه وجود داشت. ظاهراً برای اولین بار در تاریخ اسلام ابن تیمیّه منکر مشروعیت توسل به پیامبر پس از رحلت آن حضرت شد و این سخن، بدویان عربستانی را خوش آمد و سخت بدان متوسل شدند تا بدان­جا که عبدالعزیز ـ مؤسس سلسله سعودی ـ یک بار گفت: «صاحب این قبر نمی‌تواند به من سود یا زیان برساند، حال آنکه عصای من به من سود می‌رساند».

اما ابن حنبل و عموم عالمان حنبلی در طول تاریخ، به جز وهابیان و معدود هواداران ابن تیمیّه، در مورد مقام و منزلت پیامبر(ص) همان‌گونه می‌اندیشند که سایر مسلمانان و درست‌تر آن است که بگوییم عموم اهل حدیث به جز وهابیان در مورد پیامبر(ص) عقایدی چون دیگران داشتند؛ و البته ابن تیمیّه یک استثناء در بین عالمان اسلامی است.

چرا که آراء و اعمال و رفتار او آن مقدار متفاوت و شاذّ بود که مسلمانی را به خود جلب نمی‌کرد و اگر تبلیغات وهابیان در دوران معاصر نبود، او در بوته نسیان قرار می‌گرفت و به کلی فراموش می‌شد.

و اما تفاوت وهابیان و دیگران عمدتاً دلایل دیگری داشت. ابن عبدالوهاب خود از منطقه نجد بود و دعوت او در همانجا گسترش یافت و تا هنگام شکست وهابیان در اوایل قرن نوزدهم، کسی جز نجدیان به این دعوت لبیک نگفت و نمی‌توانست که بگوید. وهابیت ناب و خالص ابن عبدالوهابی که در تناسب و هماهنگی کلی با روح و نیازهای بدویان نجدی بود، کسی جز آن­ها را به خود جذب نمی‌کرد.

هنگامی که وهابیت برای دومین بار در زمان عبدالعزیز در اوایل قرن بیستم سربرآورد و بر قلمرو عربستان موجود مسلط شد، بازهم داستان به همان‌گونه بود. ابتدا تنها بخشی از مردم این سرزمین وسیع که عمدتاً و بلکه کلاً ساکنان نجد بودند آن را پذیرفتند و بقیه بر عقاید و مذاهب خویش بودند؛ اگرچه عبدالعزیز برای آنکه وهابیت را به ایدئولوژی نظام حاکم تبدیل کند، مجبور بود آن را تعدیل کند و چنین کرد.

هدف این تعدیل، تبدیل وهابیت خشک و بدوی اولیه به وهابیتی بود که بتواند به ایدئولوژی حاکم بر کشور تبدیل شود. طی این جریان، وهابیت بسیاری از عناصر سخت و خشن خود را فرو نهاد و این وهابیت به ویژه پس از استخراج نفت و سرازیر شدن ثروت نفتی کوشید، افرادی خارج از قلمرو سعودی را تحت تأثیر قرار دهد.

واقعیت این است که حتی این وهابیان تعدیل شده و نیز وهابیان تعدیل شده مرحله سوم که از دهه ۸۰ قرن اخیر آغاز می‌شود، در مورد حضرت ختمی مرتبت(ص) عقایدی متفاوت با اهل حدیث و حنبلیان گذشته دارند. در این میان، مهم این است که روشن شود با وجود اشتراک‌های فراوان اهل حدیث و حنابله در طول تاریخ چنین نیست که سلفی اندیشان اندیشه یکسانی در تمامی مسائل داشته باشند.

در اواخر قرن نوزدهم میلادی سید جمال الدین اسدآبادی به مصر رفت و سال‌ها در آنجا اقامت داشت. احتمالاً این فترت مستمرترین و مثمرترین فترت زندگی او است. عده زیادی از مصریان به دورش حلقه زدند که هدفشان «اصلاح» وضع مسلمانان بود. آن­ها احساس می‌کردند که تسلط استعمار، ناشی از عقب‌ماندگی آن­هاست و عقب‌ماندگی نیز ناشی از اشاعه و تسلط خرافاتی است که به نام دین، توده‌ها را به غفلت و جهالت و بی‌تحرکی کشانده است.

براین اساس گفتند که برای خروج از سلطه استعمار و برای نیل به آزادی و عزت و پیشرفت می‌باید اسلام اصیل به مردم شناسانیده شود و این در صورتی است که به گونه‌ای بی‌امان با خرافات و افزوده‌های بی‌پایه مقابله شود و این همان «اصلاح دینی» مطلوب بود. از نظر آنان اصلاح، یعنی اصلاح دین و این یعنی بازگشت به اسلام ناب و خالص و زدودن خرافات و مقابله با آن.

آن­ها برای بیان مقصود و اینکه شعار آنها حساسیتی برنیانگیزد، گفتند که هدفشان بازگشت به اسلام «سلف صالح» است و این برای دومین بار بود که از این اصطلاح استفاده می‌شد؛ یک بار از سوی ابن حنبل و هودارانش که همان اهل حدیث و حنابله بودند و این بار توسط عالمان روشنفکر و ترقی­خواه و ضد استعماری که خواهان استقلال و آزادی و عزت و شرافت اسلامی و ملی بودند.

یک اصطلاح، اما کم و بیش در دو معنا که نتیجه دو مقدمه کاملاً متفاوت بود؛ یک جا «سلف صالح» معیار دین صحیح بود ـ آن­گونه که ابن حنبل و سایر اهل حدیث تعریف می‌کردند ـ و در جای دیگر معیار، دین عاری از خرافات و حشو و زوائد؛ دینی که می‌توانست قدرت و شکوه و پیشرفت به همراه آورد و مسلمانان را از نکبت و عقب‌ماندگی و فقر و جهل و استعمار و استثمار برهاند.

به هر حال رجوع به سلف صالح شعار مشترک تمامی اصحاب و هوداران سید جمال و اندیشه او بود. هدف اصولاً اصلاح و اصلاح‌طلبی بود و رجوع به سلف صالح، وسیله نیل به آن. به همین دلیل ایشان «سلفیّه» نامیده شدند. ظاهراً این اصطلاح برای نخستین بار در همین ایام وضع شده و به طرفداران سید و اصحاب اصلاح اطلاق شده است. وگرنه هیچ یک از اهل حدیث و حنابله تا قبل از این تاریخ خود را به این نام، ننامیده‌اند و کسی هم آنان را به این نام نخوانده است.

البته باید گفت که اندیشه اصلاحی سید جمال به مصر محدود نماند و به سرعت کشورهای اسلامی دیگر را نیز دربر گرفت؛ از مغرب عربی گرفته تا خاورمیانه و شبه قاره هند و آسیای دور و حتی نقاطی از آفریقای سیاه مسلمان. در این سرزمین‌ها نیز کسان یا تشکل‌هایی پیدا شدند که خود را سلفی نامیدند اما سلفی بودن آن­ها همان سلفیت اصحاب سید جمال و محمد عبده و سایر اصحاب و هم فکران این دو بود.

مدتی بعد از پیدایش جریان اخیر وهابیان سعودی و هوادارانشان نیز تمایل یافتند که برای معرفی خود و مکتب خود از این اصطلاح استفاده کنند؛ خصوصاً که این اصطلاح بار معنایی مثبت و بلکه بسیار مثبتی داشت و کسانی که چنین نامیده می‌شدند از حسن شهرت برخوردار بودند؛ اگرچه برخی شباهت‌هایی که بین این دو جریان وجود داشت باعث شد که دیگران ینز چنین کنند؛ عموم مستشرقینی که درباره اسلام معاصر نوشته‌اند چنین کرده‌اند و هر دو گروه را سلفیه نامیده‌اند و تحلیل یکسانی درباره آراء و اهداف آنها ارائه داده‌اند و هیچ اشاره‌ای به تفاوت‌هایشان نکرده‌اند. این سخن در مورد تاریخ‌نگاران مسلمان معاصر که غالباً تحت تأثیر مستشرقین بوده‌اند، هم صحیح است.

از این به بعد «سلفیه» به مثابه یک مذهب فقهی و کلامی همچون مذاهب فقهی و کلامی دیگر بلکه برتر و ترقی خواه‌تر و اصیل‌تر از آن­ها معرفی می‌شود و کم و بیش شکل ایدئولوژی می‌یابد. ایدئولوژی‌ای متحرک، داعیه‌دار و انقلابی که آماده چالش با دیگران، اعم از اسلامی و غیراسلامی، است.

البته این برای اولین بار است که چنین اتفاقی می‌افتد. چنان که گفتیم در هیچ دوره‌ای از تاریخ گذشته، هویت سلفیه این گونه نبوده و از طرف هواداران و معتقدانش این چنین تفسیر نشده است؛ حتی اصلاح‌طلبان طرفدار سید جمال در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم خود را چنین نمی‌دانستند و معرفی نمی‌کردند. تفسیر آنان از اندیشه سلفی به کلی متفاوت بود از سلفی ایدئولوژیک شده دو سه دهه اخیر.

نکته اساسی در فهم سلفیه موجود ـ اعم از جهادی و غیرجهادی آن ـ دریافت دقیق و عمیق و همدلانه همین موضوع است و اینکه چگونه یک گرایش اعتقادی و فقهی به یک ایدئولوژی تمام عیار که عموماً ستیهنده و طردکننده و بعضاً انقلابی و براندازاننده است، تبدیل شده است. در اینجا خواهیم کوشید تا به اجمال مسئله را مورد بررسی قرار دهیم؛ اگرچه فهم تفصیلی آن هم اکنون یک ضرورت است و بدون این فهم تفصیلی نمی‌توان موقعیت خطیر و تأثیرگذار کنونی و آینده این جریان را دریافت؛ هم­چنان که نمی‌توان تأثیر و تأثر متقابل این جریان و جریان‌های فکری و سیاسی و اجتماعی جهان مسلمان و تأثیری را که این مجموعه در ایجاد موقعیت جهانی و بین‌المللی مسلمانان دارد، باز شناخت. افکار عمومی در غرب و اصولاً در جهان موجود درباره مسلمانان عمیقاً تحت تاثیر اقدامات سلفیان و به­ویژه سلفیان انقلابی است.

داستان به مکتب و مذهب تبدیل شدن اندیشه سلفی در درجه نخست به تحولاتی باز می‌گردد که توسط عبدالعزیز ـ مؤسس خاندان سعودی ـ به وجود آمد. چنان‌که یادآور شدیم او کوشید تا وهابیت را به ایدئولوژی نظام حاکم تبدیل کند و با موفقیت این مهم را به پایان رساند. او در حقیقت، لنین وهابیت است؛ همچنان که لنین، مارکسیسم را به ایدئولوژی حاکم شوروی تبدیل کرد، ابن عبدالعزیز هم وهابیت را به ایدئولوژی عربستان تبدیل کرد. او در سایه این اقدام، معارضان «اخوانی» خود را که از وهابیان متعصب و طرفداران وهابیت ناب عبدالوهابی بودند، سرکوب کرد. اینان اموری چون تلگراف و برق و ماشین و یا گرفتن مالیات و گمرک را برنمی‌تابیدند، بدان لحاظ که فرآورده‌های جدیدی است که در دوران سلف صالح وجود نداشته و لذا بدعت است و باید طرد شود، آن­ها همچنین می‌گفتند می‌باید با مسلمانان غیرخودی تا آنجا مقابله و جنگ شود که به آیین وهابیت گردن نهند و این همه در تعارض با تأسیس یک دولت مستقر و قابل دوام بود.

با توجه به قدرت اخوانی‌ها و ضعف دولت مرکزی، در آن ایام مهم‌ترین وسیله و بلکه تنها وسیله شکست آن­ها تمسک به وهابیت بود و البته با تفسیری دیگر.

از این گذشته ابن عبدالعزیز برای به سامان آوردن جامعه قبیله‌ای عربستان و ایجاد نظم و آرامش و تنظیم رابطه با همسایگان و مسلمانان دیگر و خاصه برای مدیریت حج و اداره حجاجی که از اقصی نقاط جهان به عربستان می‌آمدند، مجبور بود دستورالعمل مشخصی داشته باشد که در تمامی این موارد همان وهابیت عبدالعزیزی بود.

این جریان تا پایان جنگ دوم جهانی و با روشی ثابت ادامه یافت. جامعه‌ای سنتی و بدوی و فقیر و کم و بیش منزوی و در خود فرو رفته وجود داشت که برای اولین بار مفهوم کشور بودن را در درون مرزهایش که برای نخستین بار به این توسعه رسیده بود، تجربه می‌کرد. آن­چه پوسته ضخیم این انزوا را می‌شکست، حجاجی بودند که هر ساله به مکه و مدینه می‌آمدند.

البته قابل انکار نیست که سیاست سعودیان در آن ایام و حاکمیت بخشیدن وهابیت که بعدها از مصادیق «تطبیق شریعت» دانسته شد، نظر مثبت و همراه با ستایش برخی از عالمان مسلمان را به خود جلب کرد. گویی رشید رضا از جمله این افراد بود. اما سعودی‌ها در آن زمان در شرایطی قرار نداشتند که بتوانند از این افراد یا گرایش‌ها استفاده کنند و آنها هم شاید تمایلی به در خدمت سعودی‌ها بودن، نداشتند. کم و بیش تنها عاملی که در حصار بلند جامعه سنتی سعودی آن زمان شکاف ایجاد می‌کرد مهاجرت‌های پراکنده از سرزمین‌های آسیای مرکزی و قلمرو شوروی سابق بود که به دلیل خفقان ایجاد شده و به وسیله رژیم کمونیستی مجبور به ترک سرزمین خود شدند. اینان به نقاط مختلف رفتند و برخی از آنان نیز به مکه و مدینه آمدند و مجاور شدند و البته طی آن ایام، همچون همیشه تاریخ، معدود کسان دیگری هم از سراسر جهان مسلمان به این دو شهر آمده و در آن متوطن شدند. اما عملاً این مهاجران یا به درون جامعه سنتی و بسته آن روزگار جذب شدند یا سکوت کامل اختیار کردند و به هر حال حضور آنان تأثیر قابل ملاحظه‌ای باقی نگذاشت.

از جنگ دوم به بعد داستان تغییر کرد. منابع عظیم نفت کشف شد و اهمیت عربستان به عنوان منبع لایزال انرژی بازشناخته شد. مسئله صرفاً مسئله انرژی نبود؛ مسئله این بود که می‌بایست به هر قیمت شده امنیت این منطقه استراتژیک تأمین شود. امنیتش در برابر بلوک شرق و تحریک‌هایش، در برابر ناسیونالیسم عرب که در آن ایام صبغه‌ای شدیداً ضد غربی و ضد آمریکایی داشت و در برابر جاه‌طلبی‌های قدرت‌های منطقه‌ای. این مجموعه، عربستان منزوی و بسته و محصور را وارد معادلات جدید بین‌المللی و منطقه‌ای در ابعاد مختلف کرد و البته در کنار آن ثروت نفتی به ناگهان سرازیر شد و همزمان با آن تأسیسات نفتی ـ اعم از اکتشاف و استخراج تا پالایش و صدور ـ سربرآورد.

این همه، عربستان را دگرگون کرد و به تبع آن، ایدئولوژی حاکم هم که به واقع شیشه عمر خاندان حاکم بود، می‌بایست با شرایط جدید تطبیق داده می‌شد. و چنین شد و دقیقاً از همین نقطه است که تحولات ایدئولوژیک آغاز می‌شود. تا قبل از این تاریخ وهابیت عهده‌دار تمشیت امور جامعه‌ای بسته و فقیر و منزوی بود، ولی از این پس دیگر همه چیز دستخوش تحول شده بود و کشور هم می‌باید متحول می‌شد.

بیشترین تحول به وجهه خارجی وهابیت مربوط بود؛ و اینکه در خدمت اهداف سیاسی و اجتماعی عربستان ـ چه در کوتاه مدت و چه در بلند مدت ـ قرار گیرد. عربستان برای حفظ خود همچون کشورهایی چون عمان یا یمن آن روزگار دیگر نمی‌توانست منزوی بماند و تلاش برای بستن و محصور کردن جامعه بی‌نتیجه بود؛ می‌بایست به صحنه می‌آمد و در این صحنه از خود دفاع می‌کرد؛ این یک ضرورت بود.

بخشی از این به صحنه آمدن، به صحنه آمدن دینی بود و این یعنی به صحنه آمدن وهابیت، چراکه تنها و تنها وهابیت، دین رسمی بود و لذا عبدالعزیز تصمیم گرفت با روش‌های مختلف به گسترش وهابیت همت گمارد؛ از تأسیس مسجد و دانشگاه و حوزه علمیه گرفته تا تأسیس مراکز انتشاراتی و کتابخانه و مراکز فرهنگی و هفته‌‌نامه و ماهنامه و توزیع وسیع منابع و کتاب‌های وهابی و جذب ائمه و اساتید علوم اسلامی و بورسیه کردن طلاب و دانشجویان واجد شرایط و حمایت مالی و معنوی از تمامی کسانی که گرایش وهابی داشتند.

در آن مقطع تاریخ، شانس با سعودی‌ها همراه بود. پس از پایان جنگ دوم به ویژه در دهه‌های ۵۰ و ۶۰ بحث مدل اسلامی حکومت و اینکه چیست، یکی از مهمترین دغدغه‌های فکری عموم دانشمندان اسلامی بود و «تطبیق شریعت» عربستان برای این کشور افتخارآفرین بود؛ مضافاً که کثرت منابع مالی به این کشور امکان می‌داد که به دوستانش کمک کند.

البته شرایط داخلی نیز کمک مهمی برای تقویت وجهه خارجی بود. مراکز متعدد دینی از دانشگاه‌ها و مراکز آموزشی گرفته تا سازمان‌ها و نهادهای اسلامی که در خدمت اندیشه وهابی بودند، این وظیفه را به عهده داشتند. استادان و کارکنان این مجموعه اگرچه عمدتاً غیر سعودی بودند، اما همگی وهابیانی بودند که خود گوی تعهد به وهابیت را از سعودیان ربوده بودند.

و به این ترتیب وهابیت، حداقل در آنجا که به واقعیت‌های برون مرزی راجع می‌شد به تدریج شکل ایدئولوژیک یافت و به عنوان یک مذهب فقهی و کلامی متجلی شد؛ گویی در کنار مذاهب اربعه، مذهب پنجمی در حال تکوین بود و در کنار اندیشه اشعری که قرن‌ها تسلطی بلامنازع در جهان سنی داشت، اندیشه کلامی جدیدی به صحنه آمده بود.

حقیقت این است که مجموع فعل و انفعالاتی که رخ داد در ایجاد و تکوین جریان اخیر بیشتر سهم و نقش داشت تا سیاست‌های اتخاذ شده. احتمالاً در آن ایام کسی نمی‌خواست مکتب فقهی و کلامی جدیدی بنیاد نهد، اما تحولات به گونه‌ای بود که در دهه‌های بعد این جریان تشدید و تقویت شد که این نیز کم و بیش مستقل از اراده سیاستگزاران دینی بود.

در این میان زمینه‌های مساعد دیگری وجود داشت که مهمترینش نفوذ مارکسیسم و اندیشه‌های چپ در میان جوانان، دانشگاهیان و روشنفکران بود و نیز نفوذ فراوان قومیت عربی که در دهه‌های ۵۰ و ۶۰ در جهان عرب سیطره‌ای بلا منازع داشت و از آن آرمان‌های ضد غربی و ضد ارتجاعی اشباع شده بود.

اینان بیش از آنکه رقیب وهابیت (وهابیت برون‌مرزی) باشند، زمینه‌ساز رشد و گسترش آن بودند.

وهابیت فاقد ویژگی‌ها و ظرفیتی بود که بتواند با این اندیشه‌ها مقابله کند و این را خود می‌دانست اما ترس بسیاری از نظام‌های حاکم از نفوذ افکار ناسیونالیستی و چپ موجب شد که آن­ها حتی برخلاف میل و اعتقاداتشان، به وهابیان میدان دهند و امکانات در اختیارشان بگذارند که البته این امکانات نه صرف مبارزه با افکار انحرافی که صرف جذب افرادی دیگر شد که آنان را وهابی کردند و سپس بدان‌ها امکانات و تشکّل دادند. برای نمونه چنین جریانی در مغرب عربی به­ویژه در مراکش اتفاق افتاد که داستان مفصلی دارد.

چنان که گفتیم وهابیت دهه‌های ۵۰ و ۶۰ و ۷۰ و حتی ۸۰ نمی‌توانست در محافل روشنفکری و تحصیل کرده نفوذ کند و صرفاً به محیط‌های سنتی و دینی توجه داشت. این محیط‌ها به طور طبیعی در تعارض با اصول و مبانی اعتقادی و اعمال و رفتار وهابیت بود. گسترش وهابیت برای عموم این محیط‌ها ایجاد مشکل می‌کرد و غالباً به بحث و کشمکش و درگیری می‌انجامید که این همه، به ایدئولوژیک شدن وهابیت و اینکه مذهب فقهی و کلامی جدیدی است، کمک می‌کرد. حمایت خارجی اعم از مالی و تبلیغاتی و مادی و معنوی ـ که از طرف سعودی می‌آمد ـ مانع از آن بود که هواداران وهابیت در این محیط‌ها عقب‌نشینی کنند و طرف مقابل هم که جز آداب و رسوم و سنت‌ها و عواطف و احساسات دینی‌اش وسیله دیگری نداشت، نمی‌توانست در نهایت پیروز شود و وهابیان جدید الولاده را طرد کند. نتیجه کشمکش به سود هیچ یک نبود و فقط می‌توانست وهابیان را متشکل‌تر سازد و اعتقاداتشان را از حالت دینی درآورد و ایدئولوژیک کند.

به این ترتیب در سراسر قلمرو مسلمان نشین، هسته‌های وهابی تشکیل شد. این هسته‌ها تا قبل از دهه ۵۰ وجود نداشت و طی این دهه نیز پراکنده و اندک بود. از دهه ۶۰ به بعد همزمان با تحولات داخلی عربستان و نظم و سامان یافتن بیشتر تشکیلات دینی و مدرن شدن و ستیهنده‌تر شدن آن، تشکیلات برون مرزی قدرت و قوت یافت؛ هسته‌هایی که بومی بود و اعضایش محلی بودند، اگرچه حمایت مالی و معنوی، کلاً سعودی و از سوی مؤسسات وابسته به این کشور بود.

پس از جنگ شش روزه ۶۷ که یک فاجعه بزرگ برای جهان عرب و اسلام و یک ضربه بزرگ به نظام‌های سوسیالیستی و ناسیونالیستی حاکم بود، مسلمانان متعهد و مبارز در شرایط مناسب‌تری قرار گرفتند. وهابیان هم از شرایط به وجود آمده به سود خود استفاده کردند؛ به ویژه که پس از این جنگ، عربستان سعودی در موقعیتی به مراتب بهتر قرار گرفته بود. این درست است که این جنگ برای تمامی اعراب فاجعه‌بار بود اما این رقبای سعودی بودند که شکست خوردند؛ همان کسانی که سعودی‌ها از آنان می‌ترسیدند و پیوسته از سوی آنان به ارتجاع و مزدوری متهم می‌شدند.

این جریان تا سال ۷۳ ادامه یافت. نتیجه چهارمین جنگ برای جهان عرب یک پیروزی بود. اگرچه آنان در عمل پیروز نشدند، اما تحقیرشدگی ناشی از شکست ۶۷ آن‌چنان آزاردهنده بود که «نیمه شکست ـ نیمه پیروزی» سال ۷۳ توسط توده‌های وسیع جشن گرفته شد و باز هم در اینجا پیروز اصلی نه کشورهای خط مقدم بلکه عمدتاً عربستان سعودی بود. در آن هنگام فیصل زنده بود و سخنان وی خطاب به کشورهای خط مقدم مبنی بر اینکه روی­آوری به اسلام و نه عربیت آنها را به پیروزی خواهد رساند، هنوز در گوش‌ها طنین‌انداز بود و بالاخره این او بود که با تکیه به سلاح نفت می‌توانست حامیان اسرائیل را تحت فشار قرار دهد و درآمد آن را صرف قوت و شوکت و پیشرفت مسلمانان کند و این یک نقطه عطف بزرگ در تاریخ وهابیت برون مرزی بود؛ خصوصا که عربستان به ثروتی افسانه‌ای دست یافته بود.

مدارس و تشکیلات و سازمان‌های وهابی چون قارچ روییدن گرفت و منابع مالی داخل سعودی برای تقویت آنها فزایش چشمگیری یافت در حالی که صحنه اسلامی نیز آماده و بدون معارض بود. برای نمونه وهابیت، کشور بزرگی چون پاکستان را درنوردید و در عموم کشورها مراکز دینی وهابی ایجاد شد و حساسیت سیاسی یا امنیتی خاصی هم علیه این مراکز وجود نداشت. اگرچه صرف وجود آن­ها ایجادکننده بحران بود چرا که اینان در تعارض کامل با اسلامیت بومی و میراث اسلامی مردم قرار داشتند و همه چیز را شرک و بدعت می‌شمردند. سرمایه­گذاری سعودی در خارج از کشور نیز جواب داد. کسانی که طی دهه‌های ۵۰ و ۶۰ مورد سرمایه‌گذاری قرار گرفته بودند، به بلوغ رسیدند و در خدمت سعودیان ـ چه در داخل و چه در خارج از کشور ـ قرار گرفتند و این همه خون تازه‌ای به تشکیلات وسیع و در حال گسترش آنان تزریق کرد.

حادثه دیگری که در دهه ۷۰ اتفاق افتاد، تلاش سعودی‌ها برای ایجاد مراکز اسلامی در خارج از قلمرو اسلامی بود. ابتدا آنها اروپا و آمریکا را در مد نظر داشتند و بعدها این اقدام به سایر مناطق غیراسلامی نیز تسری یافت.

از نظر سعودیان بلوک شرق شر مطلق بود و تمامی بدی‌ها از آنجا نشأت می‌گرفت. در این میان غرب مظهر بسیاری از خوبی‌ها شناخته می‌شد؛ به ویژه که غربی‌ها اهل کتاب بودند و در برابر شر مطلق قرار داشتند و برای پیروزی بر این شر می‌باید مورد حمایت قرار می‌گرفتند.

به واقع در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ سعودی‌ها به غربیان این‌گونه می‌نگریستند. این نگرش به ویژه در دهه ۷۰ سیاست دینی آنها را تحت تأثیر قرار داد تا جایی که کوشیدند خود را نماینده اسلامی مدرن و همراه و همگام با تمدن جدید و در تعارض با افکار سوسیالیستی بلوک شرق و نسخه بدل‌های اسلامی این افکار نشان دهند و این ایجاب می‌کرد که در قبال غرب، سیاستی دینی اتخاذ کنند که از نمودهای آن تأسیس مراکز فرهنگی و مساجد در شهرهای بزرگ اروپا و آمریکا بود که البته پول هنگفت نفت و نیاز غربیان به جلب رضایت کشوری چون عربستان این جریان را تسهیل می‌کرد.

اما مهم این بود که روش اتخاذ شده در چنین مراکزی همانند مراکز مشابهش در کشورهای اسلامی نبود. در اینجا هدف، جلب دوستی و احترام غربیان بود و اسلامی که عرضه می‌شد می‌بایست در توافق با این هدف باشد؛ از تبلیغات دینی و فرهنگی گرفته تا خطبه‌های جمعه و مجالس و محافلی که به طور هفتگی تشکیل می‌شد و معمولاً افرادی از جامعه متوقفٌ فیه یا از سر علاقه یا از سر جلب نظر مسئولان مرکز جهت آماده کردن زمینه برای فعالیت‌های آینده‌شان در ممالک عربی ثروتمند یا از سر کنجکاوی در این مجالس شرکت می‌کردند و بعضاً به اسلام می‌گرویدند.

ابتدا ساکنان مسلمان این شهرها و کشورها که عموماً از کسانی بودند که از سال‌ها قبل به این مناطق مهاجرت کرده و متوطن شده بودند، از این اقدامات استقبال و خود بدان کمک کردند اما طولی نکشید که این رضایت به ناخشنودی تبدیل شد و اصولا اسلام مدرن موافق با معیارهای جدید، جای خود را به اسلامی سلفی و ستیهنده و بلکه براندازنده داد؛ از نوع اسلامی که از اواخر دهه ۸۰ در پاکستان و قلمرو افغانستان بالیدن گرفت و هر روز بسته‌تر و ستیزه‌جوتر و طرد کننده‌تر می‌شد؛ اسلامی که «افغان العرب» مروج آن بودند.

عواملی که به این جریان انجامید فراوان و متداخل و پیچیده هستند و این جریان با وجود اعتقادات و سیاست‌های طراحان اصلی که چنین مراکزی را ایجاد کرده بودند به وقوع پیوست. اما فارغ از تمامی این عوامل، استبداد مطلق حاکم بر عموم کشورهای عربی که هیچ سخن متفاوتی را ـ خاصه در حوزه دین ـ برنمی‌تابیدند، مراکز اسلامی موجود در غرب را عملاً به مراکز اندیشه‌های افراطی و گسترش آن تبدیل کرد. بدین ترتیب جریان طولانی و پر فرازونشیب گذار از وهابیت آن‌گونه که در سعودی وجود داشت تا وهابیت مورد تبلیغ و حمایت این کشور در ممالک اسلامی در دهه‌های ۵۰ و ۶۰ و ۷۰ و بلکه دهه ۸۰ تا وهابیت مدرن و غرب‌پسندی که در مراکز اسلامی غربی تبلیغ می‌شد، به سلفیت ایدئولوژیک و جهادی، کامل شد.

چنان‌که خواهیم دید عوامل فراوانی در ایدئولوژیک شدن اندیشه سلفی از دهه ۸۰ به بعد نقش داشته‌اند و بخشی از آن مراکز اسلامی موجود در غرب، و البته بخش مهمی از آن، بوده است. تحولات اجتماعی و دینی در خود سعودی، تحولات در مجموع جهان اسلام و در هسته‌های سلفی این کشورها، پیروزی انقلاب اسلامی در ایران و کنش و واکنش‌‌های فراوان و چند لایه و پیچیده‌ای که ایجاد کرد، اشغال افغانستان از سوی شوروی و جنگ‌ها و مبارزات جهادی‌ای که برانگیخت، تشویق مستقیم و غیرمستقیم بسیاری از کشورهای عربی به اعزام داوطلب جهادی به افغانستان، پیدایش پدیده «افغان العرب» و بالاخره تحولات به ویژه در درون جامعه پاکستان از ارتش و سیستم امنیتی آن گرفته تا حوزه‌های دینی و به­ویژه حوزه‌های آموزشی دینی و نیز سرازیر شدن صدها هزار نفر از جوانان جویای کار به کشورهای اروپایی، همه و همه در پیدایش این جریان نقش داشته است و این صرف‌نظر از تحولات فکری و دینی‌ای است که در دو سه دهه اخیر در بین گروه‌های سلفی مبارزه‌جو به وقوع پیوسته است. بدون شک شرایط منطقه‌ای و بین‌المللی را در این میان سهمی است. شکست شوروی در افغانستان توسط مجاهدان، پیروزی طالبان، داستان اشغال کویت و جنگ آمریکا و متحدانش با عراق، نسل کشی در بالکان و تار و مار کردن مسلمانان منطقه، جنگ چچن و بالاخره گسترش سریع و وسیع ماهواره‌های عربی و گسترش ارتباط‌های اطلاعاتی و اینترنتی، همگی در خلق و تکوین این جریان نقش داشته است. و درست به همین دلایل باید گفت که این جریان ادامه خواهد یافت و آینده و به ویژه آینده مسلمانان را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

اگر این نکات به درستی و به گونه‌ای بی‌طرفانه و همدلانه درک شود، روشن خواهد شد که جریان مذکور جریانی زودگذر و ناپایدار نیست و نمی‌توان راه‌حلی سریع و عاجل و نظامی برای آن متصور شد. این جریان در واقعیت‌های آشکار یا نهفته موجود ریشه دارد، واقعیت‌هایی ژرف و نیرومند و تا هنگامی که این واقعیت‌ها به همین شکل، وجود و حضور دارند این جریان هم ادامه خواهد یافت که در آینده بدان‌ها خواهیم پرداخت.

   

منبع: موسسه مرام  

    


[۱] فروردین ۱۳۸۶

 

بنیاد علمی فرهنگی محمد (ص)

 

 

logo-samandehi

جستجو